زندگينامه به نقل از مصاحبه با لطف الله میثمی، نشریه چشم انداز ایران
در فروردين 1329 در شيراز به دنيا آمدم. در سال 1347 وارد دانشكده مهندسي دانشگاه شيراز، كه آنموقع دانشگاه پهلوي ناميده ميشد، شدم. يكسال بعد بهعضويت تشكيلاتي مخفي كه بعدها سازمان مجاهدين خلق نام گرفت درآمدم. در سال 1349 توسط زندهياد مجاهد شهيد فرهاد صفا، از مسئولین شاخه شيراز، كانديداي اعزام به فلسطين جهت آموزشهايي كه خود شما هم در جريان آن هستيد شدم كه بهدنبال دستگيري عدهاي از افراد سازمان در دوبي و هواپيماربايي و مسائل مربوط به آن اين امر معوق ماند.
در پي اولين يورش بزرگ ساواك به خانههاي مخفي و پايگاههاي سازمان در تهران و شهرستانها، كه به ضربه شهريور 50 معروف شد،موفق به فرارشده، زندگي مخفي را آغاز كردم.درکنار یارانی چون احمد رضائی و کاظم ذوالانوار که هر دو مسئولین مستقیم خود من بودند ضمن زندگی مخفی در تهران و شهرستانها مسئولیتهای مختلفی را برعهده داشتم؛ ازجمله حضور در بعضی عملیات مسلحانه آن سالها.
طی سالهای 54ـ52 تحت مسئولیت زندهیاد مجاهد مجید شریفواقفی (عضو مرکزیت سازمان) و همراه با زندهیاد عبدالرضا منیری جاوید به فعالیت در "گروه الکترونیک" پرداختم. وظیفه گروه ما تهیه و ساخت دستگاههای شنود ساواک و دیگر ادارات رژیم نظیر نخستوزیری و دربار بود. تهیه بخشهائی از نشریه سیاسی داخلی سازمان، تهیه اخبار و ارسال آن به شکل میکرو فیلم به اروپا و نیز برای "رادیو میهنپرستان" و "رادیو صدای روحانیت مبارز"، مستقر در بغداد، از دیگر فعالیتهای این دوره است.
در پی بروز اختلافات ایدئولوژیک درون سازمان و تشدید آن در زمستان 53همراه با مجاهد مجید شریفواقفی و مجاهد مرتضی صمدیهلباف، هسته مقاومت در برابرجریان توتالیتر و سرکوبگر درون سازمانی را تشکیل داده و از اینرو به خائنهای شماره 2،1و3 ملقب شدیم. خائنین به خلق! که سزایشان" اعدام انقلابی" بود.
در ارديبهشت 1354شریف واقفی به عنوان خائن شماره1، توسط نارفیقان غیاباً محکوم به اعدام شد. حکم اعدام انقلابی! به ناجوانمردانهترین شکل، در یکی از کوچههای جنوب تهران (خيابان اديبالممالك) در ساعت 3 بعدازظهر 16 فروردین، توسط کسی که مجید بارها او را از خطر مرگ نجات داده بود، به اجرا در آمد. عاملین و آمرین برای پوشاندن جنایت مسلم خود، جسد او را نیز سوزاندند. کمی پيش از آن، مجید در چهار راه مولوی با من قرار داشت. بعد از صحبتهای جاری تشکیلاتی او به سوی سرنوشتی رفت که بعدها تمامی ایران از آن با خبرشد و در سوگش گریست.
اين آخرين دیدار من با كسي بود كه خاطره و يادش طی تمامی این سالها و تا هماکنون هنوز با من است. من آن صحنه را نه خواستم و نه توانستم که به فراموشی بسپارم.
همان روزساعت 8 شب مرتضي صمدیهلباف، بیخبر از ماجرای شریف، سر قرار سازماني ديگري با وحيد افراخته حاضر شد. افراخته، مرتضي را به كوچههاي فرعي كشاند و مورد سوء قصد مسلحانه قرار داد. مرتضی صمدیه زخمی از خنجر نارفیقان گرفتار چنگال ساواک شد تا در بهمن ماه همان سال و بعد از تحمل شکنجههای فراوان تحویل جوخه اعدام گردد.
«خائن» دیگر من بودم که توانستم از چنگال نارفیقان فرار کنم. اما ده روز بعد در فرار از دست اینان و در شرايط از بین رفتن بسیاری از امکانات در اثرضربات داخلی، به دام ساواک افتاده و دستگیر شدم.
بدینسان اولین زخم خنجر رفیق بر پشت و بر گُردههای من فرود آمد. امان از این همه رهزن امان از جای صد دشنه میان چاک پیراهن
سال 54 را میهمان زندان كميته مشترك ضدخرابكاري ـ كه بعد از انقلاب "بازداشتگاه توحيد" نامیده شد ـ بودم. اخیراً شنيدهام كه این زندان و شکنجهگاه قدیمی به موزه تبديل شده است و امیدوارم روزی تمامی اینگونه زندانها و بخصوص زندان اوین چنین سرنوشتی پیدا کنند.
فروردين 1355 به زندان اوين منتقل شدم و بيشتر مدت حبسم را در آنجا گذراندم. در 21 دي ماه 1357 از زندان آزاد شدم. بيانيه زندانيان سياسي آزاد شده توسط من قرائت شد و از درِ زندان قصر فعاليت سياسي را آغاز كردم. راهاندازی تشکیلات شیراز، شرکت در انتخابات مجلس اول از شیراز و بعد هم فعالیت در بخشهای آموزش و نشریه مربوط به این دوران است.
با شروع مبارزه مسلحانه در سيخرداد60 وتعطيل نشريه مجاهد؛ در هشتم تيرماه 1360، بهمنظور تأسيس راديو مجاهد و تماس با حزب دموكرات كردستان ايران در تركيبي چهارنفره بهعنوان گروه موسس صداي مجاهد عازم كردستان شديم. در گروه موسس راديو؛ تهيه اخبار، نوشتن تفسيرهاي سياسي، گويندگي و نیز کمک در نصب و راهاندازی دستگاههاي فرستنده و تهيه فرستندههاي راديويي قويتر از وظايف من بود. بههمین منظور در پائیز سال 60 از طريق كردستان ايران و عراق به فرانسه نزد رجوي رفتم. با هانيالحسن نماینده وقت سازمان آزادیبخش فلسطین در پاريس و بعد هم در بغداد ملاقاتهايي داشتم. او قراربود فرستندههاي اهدايي سازمان آزاديبخش فلسطین را تحويل من بدهد؛ در جريان تحويل، من متوجه شدم كه فرستندههاي راديويي نه هديه سازمان آزاديبخش فلسطين بلكه هديه دولت عراق است. ضمناً فرستندهها به لحاظ فني مناسب كار ما نیز نبود و من از پذيرش آنها خودداري كردم.
آذرماه 1361 درکردستان اولین نظرات انتقادي در من جوانه زد. جوهر اين اعتراضات فقدان روابط دموكراتيك بود و باعث شد كه من كردستان را ترك كنم. پس از توقفی طولانی در ترکیه که هدف آن خستهکردن من جهت بازگشت به تشکیلات بود به فرانسه رفتم.
از خرداد 1362 تا آذر 1363 با حفظ مواضع انتقادي مسئوليت تداركات منطقه كردستان و همينطور مسئوليت تداركات ويژه یعنی تهيه دستگاه راديويي، ماكروويو، دستگاههاي شنود و ... را بر عهده داشتم.
در زمستان سال 1363 و تابستان 1364 ماجراي موسوم به "انقلاب ايدئولوژيك" به راه افتاد. يكي از اهداف آن ماجرا، سرپوشگذاشتن بر شکستها و تضادهاي درونتشكيلاتي و تسكين موقتي آنها بود. من نیز تحتتأثیر آن فضا مشكلات گذشته را بهطور موقت كنار گذاشته و پروسه نزديكي را آغاز كردم. در اين زمان موقعيت و عنوان تشكيلاتي من "عضو مركزيت سازمان" است. پروسه نزديكي و اعتماد البته چند ماهي بيشتر دوام نیاورد.
اتفاقي كه باعث شد اينبار بهطور جدي نسبت به سازمان و خط مشي دروني و بيروني آن اعتراض كنم، محاكمه تشكيلاتي علي زركش جانشين مسعود رجوي بود. در مهر 1364در جلسهتشكيلاتياي كه در فرانسه برگزار شد، تقصير تمام خطاها، شكستها و بنبستهاي سازماني تا آنموقع به گردن او انداخته و اتهاماتي به او نسبت داده شد كه به نظر من سزاوار آن نبود. در آن جلسه براي علي زركش به اتهام خیانت حکم اعدام صادر شد و از شماری از مسئولان و کادرها ازجمله من، تأيید آن حکمِ از پیش صادرشده را میخواستند.
صدور حكم اعدام علي زركش دقيقاً خاطره صدور حكمهاي اعدام انقلابي!1354 براي مجيد و مرتضي را برایم تداعي كرد. بنابراين عليرغم دلبستگيهايي كه به سازمان داشتم به مقابله در برابر اين قضيه برخاستم.
متأسفانه تنها اعتراض درونتشكيلاتي نسبت به انجام محاكمه علي زركش و صدور حكم اعدام براي او در كل سازمان توسط من صورت گرفت و هيچ اعتراض ديگري صورت نگرفت.
پيامد چنين اعتراضي تنزل كامل از كليه مواضع تشكيلاتي بود. امری که از پیش برای من روشن بود و من اين كار را با اِشراف و اطلاع كامل از پيامد آن انجام دادم و ميدانستم كه چنين اعتراضي و نپذيرفتن چنان حكم اعدامي، پيامد بسيار سنگين سياسي ـ تشكيلاتي دارد. بههرحال من با اعلام مخالفت كامل نسبت به آن بهاصطلاح محاکمه، جلسه را ترك كردم.
آن نیمه شب كه از جلسه بيرون آمدم ،پتويی پشت ميز كارم پهن كرده و همانجا خوابيدم.آن شب يكي از آن شبهايي بود كه با آسودهترین وجدان میخوابيدم. من اين را از افتخارات زندگي سياسيام ميدانم، گرچه اشتباهات بسیاری نیز در زندگی داشتهام.
کمی پس از این اعتراض، من را با این توجیه که در بخشهای دیگر بیشتر به من احتیاج دارند، از ستاد تبلیغات (متشکل از نشریه، رادیو و تلویزیون) محترمانه دور کردند.
سرانجام در خرداد 1367 بيانيه جدايیام را نوشتم: * فقدان روابط دموكراتيك، در مناسبات درونی و بیرونی سازمان * رفتن به عراق بهمثابه محصول یک شکست و سرآغازی برای شکستهای دیگر * انزوای سیاسی و بنبست استراتژیکی سازمان * تبعیض و مناسبات طبقاتي و فرقهای در سازماني كه زمانی ادعاي جامعه بيطبقه توحيدي داشت * شخصیتسازي و رهبري غيرپاسخگوي مسعود رجوی باعنوان انقلاب ایدئولوژیک * تفتیش عقاید به سبک کلیسای قرون وسطی * فرستادن معترضان به زندان و اردوگاههاي عراقي * ماجرای محاکمه علی زرکش و صدور حکم اعدام برای او * "خائن" نامیدن خودِ من به صِرف انتقاد و جداشدن
مضامین عمده بیانیه جدايی من بود كه در هفتاد صفحه تنظیم شده بود. اين بيانيه از پاريس به بغداد ارسال شد. آنموقع رجوي در بغداد بود، 48 ساعت بعد پاسخ رجوي که در7صفحه وبه صورت 12ماده تنظیم شده بود،به من تحويل داده شد. عین اين نامهها در جلد اول خاطراتی كه در خارج از كشور چاپ شده، آمده است. رجوی در نامهاش بیش از پنج نوبت از من میخواهد که به بغداد و به دیدن او بروم و از نزدیک با او گفتوگو کنم. هدف او این بود که مانع از انتشار بیرونی بیانیه جدايی شود.
در آن ایام من گرفتار بزرگترین بحران اعتقادي، سياسي، تشكيلاتي و عاطفی زندگی خویش بودم، تمامی آرزوهايی را که یک عمر بهخاطر آنها مبارزه کرده، زندان رفته، بارها شکنجه شده و باز هم جنگیده بودم، این بار بر باد رفته میدیدم.
در چنین شرايطی در مرداد ماه 1367 در عمليات موسوم به فروغ شركت كردم. من شرکت خود در این عملیات را نه بهعنوان يك مجاهد و عضوی از اعضاي سازمان، بلكه بهعنوان يك رزمنده آزادي،اعلام كردم و برخلاف گفته سازمان خود را معرفی و تسلیم هم نکرده، بلکه طی دو مرحله درگيري، شدیداً زخمي و سپس توسط مدافعان جمهورياسلامي دستگير شدم. البته این توضیحات و دلايل گوناگون دیگر مانع از آن نیست که من رفتن به بغداد و شرکت در آن عملیات را، بزرگترین اشتباه در زندگی سیاسی خود ارزیابی نکنم.