چشمانداز: در گفتوگوی پیشین فاجعه شهادت مجید شريفواقفي و ترور مرتضی صمديهلباف را بیان کردید.خوب است ماجرا را از اين به بعد پیگیري كنید.
شاهسوندي: طی چندین سال زندگی مخفی و چریکی به اندازه کافی فوت و فن و اصول مخفیکاری و مبارزه با ساواک و نیز تطبیق با شرایط را فراگرفته بودیم، اما اکنون شرایط کاملاً ویژه و بهگونهای دیگر بود، علاوه بر ساواک و تیمهای گشتی و عملیاتیاش باید در برابر نارفیقانی که تا دیروز با هم در یک سنگر بوديم نیز مخفیکاری کنیم.
کسانی که بهدلیل سالها کار مشترک از محل تقریبی قرارهایمان باخبر بودند، از نحوه قرارگذاشتن و خبررسانی و خبر سلامتیدادنمان نيز خبر داشتند، میدانستند کدام منطقه، کدام پاتوق و قهوهخانه و یا ناهارخوری مناسب است و مورد استفاده قرار می گیرد. آنها میتوانستند زمان و مکان ترددمان را حدس بزنند. روابط ما چنان تنگاتنگ بود که گاه از فاصله دور و حتی از نحوه راه رفتن مان هم میتوانستند فعاليتهاي ما را حدس بزنند، امری که البته متقابل بود و ما نیز چنین تواناییاي داشتیم. در چنان شرایطی کار ما بیش از پیش و بهراستی دوچندان مشکل بود.
در مورد خانهها و امکانات استقراری نیز همین مشکل بزرگ را داشتیم، نارفیقان امکانات مهم استقراریمان را یکی پس از دیگری گرفته و یا غیرمسئولانه میسوزاندند. تهیه امکانات جدید هم امری آسان و امروز به فردا نبود، ضمن اینکه ما هم زمان کار سازماندهی یاران پراکنده شده، جمعآوری اسناد و مدارک سازمانی و ارتباط با زندانیان سیاسی تازه آزاد شده را هم داشتیم و از همه مهمتر باید مراقب ساواک وگشتیهای گوناگونش ،كه بويژه پس از ترور زنديپور زيادتر هم شده بود، ميبوديم.
نمیدانم پیش از این توضیح دادهام یا نه، اما به هر حال یادآوری میکنم که هر فرد بسته به گستردگی روابط سازمانیاش به یک یا چند خانه پایگاهی تردد داشت که البته یکی از آنها خانه اصلی و استقراریاش بود. علاوه بر خانههای جمعی و پایگاهی، هر فرد موظف بود یک خانه و یا حداقل یک اتاق تکی مخصوص به خود هم داشته باشد. چنین اتاقی در موارد ضربه ویا لورفتن و حتی مشکوکشدن خانههای پایگاهی میتوانست بلافاصله مورد استفاده قرار گیرد و فرد همه فعالیتهای خود را تا حل مشکلات پیش آمده، از آنجا سازمان دهد. خانههای تکی باید کاملاً پاک و غیرسیاسی باشد و هیچگونه مدرکي که نشان دهد فردِ ساکن آن سیاسی است نداشته باشد كه معمولاً با محملهای کارگری، دانشآموزی ویا دانشجویان شهرستانی تهیه میشد.
طبق ضوابط تشکیلاتی، نشاني اتاق تکی را هیچکس جز خود فرد نباید بداند، تا پيش از اين ماجرا نیز همیشه این چنین بود، اما فشار جریان شهرام و ازدسترفتن خانههای پایگاهی ما بخصوص خانه مهم و استقراری در خیابان ترقی و محدودیتهای ناشی از آن باعث شد که من مقداری از اسناد و مدارک مهم سازمانی را بهخاطر نداشتن جا موقتاً به خانه تکی ببرم. برای اینکه این مدارکِ عزیزتر از جان از بین نرود و بهدست ساواک نیفتد، یک روز به مرتضی گفتم نشاني اتاق تکی مرا یاد بگیر تا اگر برای من اتفاقی افتاد بتوانی آن را خالی کنی. به این ترتیب مرتضی نشاني اتاق تکی مرا یاد گرفت.
چشمانداز: از روز حادثه و حوادث روزهای پس از آن بگويید.
شاهسوندي: در 16 اردیبهشــت 1354، به فاصلــه چند ساعت، دو ارتباط مهم من(یکی با مجید و دیگری با مرتضی) قطع شد. من پس از دوندگیهای بیحاصل در پی مرتضی صمدیهلباف درحالیکه شب از نیمه گذشته بود، خسته وکوفته به اتاق تکی واقع در خیابان صفا پشت میدان فوزیه (امام حسین کنونی) رفتم و تا صبح خواب به چشمم نیامد و فردا صبح با بیم و امید بر سر قرارهای مجید و مرتضی رفتم، اما از هیچيک خبری نبود. قرارهای ذخيره را اجرا کردم باز هم خبری نشد.
در اثر قطع همزمان ارتباط با مجید و مرتضی بسیاری از ارتباطات جانبیام هم قطع شده بود. با عبدالرضا منیری جاوید تماس گرفتم و از طریق او چند نفری را پیدا کردم. ناصر انتظارمهدی را هم که همشهریام بود به کمک یک سرپل ارتباطی در شیراز پیدا کردم. ناصر در تهران بود، او هم بخشی از ارتباطاتش قطع شده بود، اما هنوز با مهدی کتیرایی و محمدعلی توحیدی (از افراد علنی گروه ما ) و شماری دیگر ارتباط داشت. ارتباط با علی خداییصفت (دیگر عضو علنی) و زندانیان تازه آزاد شده هم قطع شد.
در اثر قطع همزمان ارتباط با مجید و مرتضی بسیاری از ارتباطات جانبیام هم قطع شده بود. بامنیری جاوید تماس گرفتم و از طریق او چند نفری را پیدا کردم. ناصر انتظارمهدی را به کمک یک سرپل ارتباطی در شیراز پیدا کردم.او هم بخشی از ارتباطاتش قطع شده بود، اما هنوز با مهدی کتیرایی و محمدعلی توحیدی (از افراد علنی گروه ما ) و شماری دیگر ارتباط داشت. ارتباط با علی خداییصفت (دیگر عضو علنی) و زندانیان تازه آزاد شده هم قطع شد. |
![]() |
تحلیل آن موقع ما کماکان این بود که مجید و مرتضی توسط شهرام و بهرام دستگیر شده و در سازمان زندانیاند.براساس این تحلیل من سعی داشتم از دست نارفیقان دور بمانم، چون بهخوبی میدانستم که نفر بعدی من هستم تا افراد را پیدا و جمع کنم. سه چهار روزی گذشت، از روز پنجم، به توصیه ناصر انتظار مهدی باوجود اینکه خانه مطمئن پایگاهی نداشتم، دیگر به خانه تکی نرفتم.
برنامه این بود که از طریق زندانیان سیاسی و آیتالله طالقانی، شهرام و بهرام را برای آزادی مجید و مرتضی زیر فشار بگذاریم. به سرعت دست به کار شدیم.
متوجه شدیم تنها امکانی که میشود از آنجا با سایر برادران و بخصوص زندانیان تازه آزاد شده و در رأس آنها فرهاد صفا(1) تماس گرفت. جواد برائی در شیراز بود. بلافاصله شناسنامه ومدارک جعلی درست کردیم ومن پس از چهار سال دوری از شهر زادگاهم وبا آنکه پرواز با هواپیما و حضور در آن شهر برایم بیخطر نبود با هواپیما به شیراز رفتم. جواد را ملاقات کرده و موضوع مفقودشدن مجید و مرتضی را برایش گفتم و خواستم که ما را به فرهاد صفا وصل کند. جواد اگرچه با ما همبستگی داشت، ولی آنگونه که من انتظار داشتم فعال نشد و بهاصطلاح کمی محافظهکاری کرد.(2) علت هم این بود که تازه از زندان آزاد شده بود و تجربه ما در مبارزات چریکی پس از شهریور 50 را نداشت، با این همه قول همكاري داد و من همان روز مجدداً با هواپیما به تهران بازگشتم. موقع برگشت، در فرودگاه شیراز کسی مرا شناخت ولی نه او ونه من به روی خود نیاوردیم، از اينرو من به تهران بازگشتم . تلاش من بر دو محور استوار بود:
1ـ فشار بر سازمان برای رهایی مجید و مرتضی
2ـ برقراری ارتباطات قطع شده خودمان
پس از خانه تکی هیچ امکان مطمئن دیگری نداشتم. مرتضی خانه پایگاهی جدیدی (در خیابان منوچهری) گرفته بود، ولی بهدلیل تازهبودن قرار بود کم به آن تردد کنیم، تا حساسیتبرانگیز نشود. کلید اضافی آن خانه هم هنوز درست نشده بود. مهمتر از همه، من فکر میکردم ممکن است مرتضی و مجید این نشاني را بهعنوان محل سکونت جدید به نارفیقان گفته باشند، بنابراین رفتن به آن خانه برای من که به یقین و قطعیت میدانستم نفر بعدی لیست هستم، خطرناک بود.
مبنای تمام محاسبات آن موقع براساس "دستگیر و زندانی شدن" مجید و مرتضی توسط نارفیقان بود.
چهارشنبه 24 اردیبهشت، ناصر انتظار مهدی خبر آورد که منزلی خالی دارد. بعدها فهمیدم این مکان امن منزل سرهنگ کتیرایی رئیس اداره اطلاعات و ضد اطلاعات شهربانی استان فارس است. سرهنگ کتیرايی عموی مهدی کتیرایی دانشجوی دانشگاه علموصنعت، از اعضای علنی سازمان و نیز عضو گروه ما بود. سرهنگ کتیرايی آنموقع در شیراز بود و کلید خانهاش را به مهدی (برادرزادهاش) داده بود. این خانه، مکانی نبود که بشود براي مدت طولاني روی آن حساب کرد، اما در شرایط ویژه ما و نیز در شرایط خانهگردیهای شبانه ساواک، بسیار امن بود. درعین حال هرآن ممکن بود سرهنگ کتیرايی برای مأموریت به تهران و خانه خودش بیاید و ما باید قبلاً از آنجا میرفتیم.
دو شب را در خانه سرهنگ کتیرایی بهسر بردم و صبح روز جمعه 26 اردیبهشت، برای تخلیه مدارک و اسناد سازمانی به اتاق تکی رفتم. ناصر انتظار مهدی مرا تا نزدیکیهای محل همراهی کرد و قرار شد ساعت 4 بعدازظهر دوباره یکدیگر را ببینیم.
اتاق من در آن خانه در سمت دیگر ساختمان اصلی بود. این مجموعه، راهرو و دری داشت که به اتاق من منتهی میشد. من برای عادیسازی کلید در راهرو را به صاحبخانه داده بودم و هرگاه که به خانه میرفتم کلید را از آنها میگرفتم.
26 اردیبهشت نیز پس از ورود به خانه به روال همیشگی، کلید راهرو را خواستم. گفتند کلید نزد پدر خانواده است که برای خرید بیرون رفته وبهزودی میآید. مرا به اتاق خودشان دعوت کردند.کمی نشستم، چای آوردند. این کار غیرعادی نبود و درگذشته نیز من برای درسدادن به فرزندانشان به اتاق آنها میرفتم .چای باعث شد که قرص سیانوری را که در دهان داشتم در بیاورم.
قند را در دهان گذاشته و چای را مزهمزه میکردم که یکباره چند مأمور که یکیشان خیلی غولپیکر بود با مسلسل یوزی در دست به درون اتاق ریختند.آه از نهادم برآمد. ناگهان تمام علائم مشکوک از مقابل چشمم رژه رفتند، اما بسیار دیر شده بود. سرما تمام تنم را گرفت.
فهمیدم پس از چند سال مخفیکاری و مبارزه مسلحانه و جنگ وگریز، مرحله جدیدی آغاز شده است؛ مبارزهای از نوع دیگر: رودررو و چشم در چشم، با سلاحهايی متفاوت از گذشته. چای در دهانم به یخ و آن قند لعنتی به زهر تبدیل شد. تلخی تمام دهانم را گرفت وآن قند، تلخترین شیءای شد که تا آن لحظه در دهان گذاشته بودم، تلختر از سیانور. تا سالهای بعد هرگاه قندی در دهان میگذاشتم یاد تلخی آن قند لعنتی میافتادم.
من در ظاهر آرام ولی در درونم غوغايی بود. پس از شوک اولیه، دنبال این بودم که ببینم ضربه از کجاست تا خودم را در وضعیت جدید تعریف کنم و برای حوادث پیشرو که مطمئناً خوشایند نبود فکر کنم. خندهدار است ولی واقعی است اگر بگویم از همان لحظه دستگیری فکر فرار بودم.
فرمانده اكيپ پس از مطابقت چهره من با عکس آلبومی که در دست داشت، از طریق بیسیم به مرکز هویت مرا تأيید و خبر دستگیری مرا داد. او یکباره از دهانش در رفت:" شانس آوردی که ما تو را دستگیر کردیم. سازمان رفقایت را کشته است، ما آمدهایم تو را نجات بدهیم."
من قیافه احمقانهای گرفتم، یعنی این که معنی حرفت را نمیفهمم. او شروع به بلبلزبانی کرد و از کشتهشدن یکنفر در خیابان ادیبالممالک و مردی دیگر در خیابان گرگان گفت و افزود: "از اینکه دستگیر شدهای باید بسیار خوشحال باشی چون نفر بعدی برای ترور تو بودی. رفقایت دربهدر بهدنبال تو هستند تا تو را هم بزنند...."
من ساکت به صحبتهای فرمانده اكيپ گوش میکردم. با شنیدن جملات او، اینبار چیزی در "درونم" فروریخت و زانوهایم سست شد، رعشهای بر تنم افتاد که قادر به ایستادن نبودم. چنان درد جانکاهی بر جانم نشست که درد و تلخی دستگیری چند لحظه پیش، همگی به یکباره فراموشم شد.
با حرفهای فرمانده اكيپ، تمام ماجرا برایم روشن شد و دانستم که چه فاجعهای صورت گرفته و اينکه مجید کشته شده، ولی مرتضی حداقل برای مدتی زنده بوده است، چون اوتنها کسی بود که نشاني این خانه را میدانست.
بقیه ماجرا روشن است؛ دستبند و چشمبند و پیش بهسوی کمیته مشترک ضدخرابکاری در میدان توپخانه. فاصله میدان فوزیه تا میدان توپخانه، آن هم برای گشتیهای کمیته مشترک چندان زیاد نبود، اما برای من بسیار طولانی بود، مثل اینکه از کرهخاکی به دنیایی دیگر میرفتم. آواری از مشکلات بر سرم ریخته بود.
تنها دستگیری و آمادگی برای شلاق و شکنجه نبود، این سادهترين بخش مسئله بود. تا اندازهای به خودم اطمینان داشتم. از صحبتهای فرمانده اكيپ به قطعیت میدانستم که مجید کشته شده است، اما نمیخواستم باور کنم. فهمیده بودم که مرتضی هم سرنوشتی مشابه مجید داشته، اما نمیدانستم سرانجامش چه بوده. عصبانی بودم که چرا نسبت به واكنش پرچمدار سادهاندیشی کرده و طی این مدت تحلیل غلط کردهایم. به یارانی که در بیرون بودند فکر میکردم، به فرهاد صفا، به محمد اکبری آهنگر و شماری که تازه از زندان آزاد شده بودند و اينكه آنها پس از حذف ما سه نفر چه خواهند کرد؟ ما سه نفر انبوهی تجربیات چندین سال مبارزه چریکی را داشتیم، اما آنها تازه از زندان بیرون آمده بودند و کمترین تجربهاي نداشتند. به سرنوشت سازمانی که با خون دل و خون تن پرورانده بودیم فکر میکردم که چگونه پرچمدار همه را از بین برد.
به خودم لعنت ميفرستادم و حتی فحش میدادم که ای احمق! چرا به علائم مشکوک اطراف خانه تکی توجه کافی نکردهای!
در گیرودار این نبرد درونی و خاموش بود که اكيپها به کمیته رسیدند، مرا تحویل دادند و رفتند.چشمبند هنوز بر چشمم بود.
پیش از این درباره بازجویی و شکنجه و نیز کمیته مشترک، گزارشها و نوشتههای زیادی را با دقت خوانده بودم. بسیاری را برای نشریه داخلی و نیز نشریه امنیتی تنظیم و تایپ کرده بودم. درباره شیوههای شکنجه با کابل وآپولو ودستبند قپانی و نحوه بازجويی پسدادن بسيار خوانده بودم، همه آنها یکباره به مغزم هجوم میآوردند. بهدلیل سالها فعالیت در گروه الکترونیک و شنود بیسیمهای ساواک و کمیته مشترک، صدای بسیاری از تیمهای عملیاتی و نامهای مستعارشان نظیر سیمرغ، آرش، کورش و فرماندهان عملیات ازجمله دکتر! "جوان" در گوشم بود.
لیلا زمردیان «آذر» همسر و کوپل تشکیلاتی مجید بود.او از خواهران مبارز و فداکاری بود که تحت برخورد های شدید دچار تزلزل شخصیتی و عدم اطمینان به خود شده بود. مجید رابه کارگری میفرستند ولیلا را به عنوان رابط سازمانی او تعیین می کنند. از این طریق می خواهند هم مجید رامطیع ومنقادکنند وهم لیلا را.
|
![]() |
تاکتیک من مؤثر واقع شده بود و او برای اینکه نشان دهد موضوع برایشان مهم است شروع به دادن اطلاعات کرد.
با شنیدن صحبتهای تهرانی گوشم تیز شد و به یادم آمد اتاق مرتضی در بهداری کمیته مشترک در سمت چپ بود، ولی درست روبهروی اتاق مرتضی، در سمت راست اتاقی بود با تختی مشابه که یکنفر روی آن نشسته بود. در اتاق باز بود و من آن فرد را دیده بودم. هیکلی تنومند، قدی نسبتاً بلند، سری بزرگ و موهايی مجعد و بلند داشت. البته از سرم و وسايل بیمارستانی خبری نبود. چيزي نگفتم اماحدس زدم فرد مورد نظر تهرانی، همان فرد باشد.
تهرانی حالت خشن بازجويی نداشت و من بهدرستی درک کرده بودم دستشان برای شکنجه و کتک، حداقل در کوتاه مدت، باز نیست. از صمدیه پرسیدم، میخواستم هرطور شده یکبار دیگر او را ببینم. تهرانی گفت عجله نکن در فکرش هستم. سپس در را بست و رفت. بهخاطر دسته کاغذهای بازجويی مایل بودم که کسی سراغم نیاید چون چیزی ننوشته بودم، اما بهخاطر کسب اطلاعات و امکان تماس با مرتضی مایل بودم تهرانی به من سر بزند. من بهخوبی دریافته بودم که شرايط برای ساواک بسیار بغرنج و پیچیده است.
صورت مسئله از نظر ساواک چنین بود: سازمانی با ادعای مذهبی و عضوگیری از نیروهای مذهبی، بدون اعلام علنی در درون مارکسیست شده، نهتنها مارکسیست شده، بلکه به تصفیه خونین افراد مذهبی هم مبادرت ورزیده، یکی از کادرهای قدیمی و احتمالاً مرکزیت خود را کشته، یکنفر دیگر را ترورکرده و یک کادر قدیمی هم در این میان دستگیر شده است. براي ساواك فرصت از این طلايیتر نمیشود. ما (ساواک) سالها اعلام میکردیم که اینها "مارکسیستهای اسلامی" هستند، یعنی مارکسیستهایی هستند با پوشش و چهره اسلامی. حالا خبر میرسد که نهتنها پوشش اسلامی را کنار گذاشتهاند، بلکه به کشتن مسلمانها اقدام کردهاند. دو و احتمالاً سه نفر از این مسلمانها هم توسط ما دستگیر شدهاند. پس اینها مهرههايی نیستند که با شیوه کلاسیک شلاق و شکنجه با آنها برخورد کنیم و آنها را از خود برانیم.
ساواک البته مشکلی هم داشت وآن جلد اسلحه مرتضی بود. مرتضی پس از تیرخوردن و خروج از صحنه توسط یک تاکسیبار و رفتن به منزل برادرش و پيش از رفتن به بیمارستان سینا، اسلحه خود را گم و گور کرده بود، اما جلد اسلحه به کمرش بود و نشان میداد که اسلحه سازمانی مرتضی رولور اسپرینگ فيلد بوده و این یعنی مرتضی از کادرهای عملیاتی است. من هنگام دستگیری غیرمسلح بودم، بنابراین گفتم که تمام این سالها غیر مسلح بوده و در بخشهای سیاسی و نشریه کار میکردهام و بیشتر هم مرا به کارگری میفرستادند. میدانستندکه دروغ میگویم، ولی حداقل در آن موقع نمیتوانستند فشار بیاورند. من این را بهخوبي میدانستم.
شیفت نگهبانها که عوض شد دوباره در سلولم باز شد. تهرانی بود با عکسی در دست. عکس را به من نشان داد و گفت این فرد را میشناسی؟ دیدم همان فرد اتاق روبهروی مرتضی است. اصلاً به روی خودم نیاوردم. کمی مکث کرده، خوب به عکس نگاه کردم و گفتم: نه او را نمیشناسم. سپس برای کسب اطلاعات، سنگی انداختم و با اشاره به عکس گفتم: او هم توسط سازمان ترور شده است؟
تهرانی لبخندی زد ولی پاسخی نداد و رفت. پس از رفتن تهرانی در گوشه و زوایای ذهنم شروع به جستوجو کردم تا بفهمم در سازمان آن فرد را کجا دیدهام، اما چیزی به نظرم نرسید.
چشمانداز: سرانجام فهمیدید آن فرد که بود؟
شاهسوندي: بله، اوکسی نبود جز محمدعلی (خلیل) فقیه دزفولی، برادر دوقلوی جلیل فقیهدزفولی. این دو برادر از نیروهای نزديك به مهدی تقوایی بودند. در ماجرای شهادت رضا رضایی (خرداد1352)، جلیل دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد، اما خلیل متواری و پس از چند ماه به سازمان وصل شد. او در شاخه بهرام تحت مسئولیت ناصر جوهری قرار میگیرد و بنا به گفته خودش بسیار ساده و آسان تغییر ایدئولوژی میدهد. او ماجرای مارکسیستشدنش را اینگونه بیان میکند:
«یکشب ناصر جوهری، در یک صحبت اختصاصی گفت: سازمان پس از بررسیهای مفصل و ریشهیابی شکستهای پیشين، بخصوص ضربه شهریور 50، به این نتیجه رسیده که علت تمام آنها و ضمناً علت عدمتحرک بیشتر بچهها، آن ایدهآلیسمی است که بهنام مذهب و خدا در ذهنشان انباشته شده، از اينرو سازمان مارکسیست شده است. تو هم فکرهایت را بکن.»
صبح فردا ناصر را دیدم، به او گفتم که «فکرهایم را کردهام و من هم مارکسیست میشوم.»
چنان تغییر عقیدهایکه با یکشب بهاصطلاح فکرکردن انجام گیرد مطمئناً پایدار نخواهد ماند و اگر شب ديگر فكر دیگري شود، از بین میرود. در مورد خلیل نیز اینطور شد و او کمی پس از تغییر عقیده ـ بهتر است بگویم رهاکردن عقیده ـ بیانگیزگی و پوچی به سراغش آمد، انگیزه و ارزشهای پیشين را از دست داده و انگیزه و ارزشهای جدید را هم کسب و جذب نکرده بود.
پس از دستگیری ناصر جوهری در 27 مرداد 1353، مسئولیت خلیل دزفولی به وحید افراخته سپرده شد. خلیل برای کسب انگیزههای انقلابی و پرولتری در اسفند ماه 1353 به کارگری فرستاده شد؛"پوچ" و"رها شده". درچنان وضعیتی در سوم اردیبهشت 1354 مورد شکگشتیهای ساواک قرار گرفته و دستگیر میشود. در بازجویی ابتدا سعی میکند هویت خود را مخفی کند، ولی در فقدان انگیزه برای مبارزه و مقاومت کم میآورد و میشکند. البته به نظر من خلیل فقیهدزفولی تن به خیانت نمیدهد. با این همه در بازجويیهایش چند نکته مهم به شرح زیر برای ساواک روشن میشود:
1ـ اطلاعات بیشتری درباره دستگاههای شنود ساختهشده توسط سازمان. ساواک، پيشتر از طریق یکی از افراد چريكهاي فدايي خلق بر این گمان بود که دستگاه شنود یا رادیوی اف. ام با باند پلیس از خارج تهیه و وارد میشود. اینبار متوجه شد که این دستگاهها در داخل و توسط مجاهدین ساخته شده و فرکانسهای گوناگون کنترل میشود.
خلیل فقیه دزفولی، ماجرای مارکسیستشدنش را اینگونه بیان میکند «یکشب ناصر جوهری گفت: سازمان پس از بررسیهای مفصل و ریشهیابی شکستهای پیشين، مارکسیست شده است. تو هم فکرهایت را بکن."صبح فردا ناصر را دیدم، به او گفتم که "فکرهایم را کردهام و من هم مارکسیست می شوم.»
|
![]() |
2ـ گزارش و تحلیل بهرام از انفجار در خانه خیابان شیخهادی؛ این گزارش در جیب خلیل بود و از طریق این گزارش ارتباطات میان حوادث گوناگون آن روز روشن میشود، تا پيش از آن ساواک آنها را حوادث جدا از هم میپنداشت .
3ـ برای اولینبار توسط خلیل فقیهدزفولی است که ساواک از روند تغییر ایدئولوژی در درون سازمان باخبر میشود.
4ـ برای نخستینبار، نقش وحید افراخته بهعنوان فرمانده عملیات ترور سرتیپ زندیپور مطرح میشود. افشای این اطلاعات باعث حساسیت فوقالعاده و ویژه رژیم روی افراخته میشود.
بهخوبی به ياد دارم که روز دستگیری در اتاق حسینزاده و بعد هم در صحبت با تهرانی همه در جستوجوی اطلاعات و کسب خبر از وحید افراخته بودند. افراخته در چشم من قاتل و ضارب مجید و مرتضی بود، اما در چشم بازجوها او قاتل رئیسشان سرتیپ زندیپور بود.
چشمانداز: توضيح اينكه خليل و جليل دو برادر دوقلو بودند كه با يك خال گردن از هم تشخيص داده ميشدند. از قرار معلوم پس از دستگيري خليل بود كه مرا از سلول انفرادي زندان اوين دوباره به كميته مشترك بردند و بساط شكنجه شروع شد، كه چرا اسامي اعضاي خانه تيمي شيخهادي را نبرده بودي و براي نمونه نامي از جوهري هم به ميان نياوردي. فكر ميكردند پس از دستگيري من و جوهري با هم تباني كردهايم، ولي بدون اينكه تباني باشد من صلاح ديدم نام او را نگويم و او هم صلاح ديده بود كه خود را عضو تيم خانه شيخهادي نداند. خليل پس از دستگيري دوباره به اسلام روي آورد، پس از مدتي آزاد شد و شغل خياطي را انتخاب كرد. در جريان و پس از پيروزي انقلاب او را در منزل پدرش مرحوم آيتالله دزفولي كه در همسايگي منزل ما واقع در محله آبمنگل بود ديدم و به تازگي شنيدم كه دارفاني را وداع گفته است. (تحليل بهرام از انفجار خيابان شيخهادي و با مقدمهاي از تقي شهرام در سايت http://www.meiami.com/ قابل دسترسي است.) از باقی ماجرا و اینکه از چه زمانی با مرتضی همسلول و هماتاق شدید بگويید.
چهار ـ پنج روز در سلول با بیخبری گذشت. عصر چهارشنبه 31 اردیبهشت "تهرانی" به سلول آمد و گفت وسايلت را جمع کن، پیش مرتضی میروی. بدون چشمبند، دستم را گرفت و با خود به طبقه همکف و همان اتاق بهداری برد. گفت : یک تخت براي تو کنار تخت مرتضی ميگذاريم. از آنجا که دیگر جايی برای نگهبان در اتاق نبود گفت: نگهبان پشت در اتاق مینشیند، اگر کاری داشتید بزنید به در و به او بگويید. تهرانی تأکید کرد که با اتاق روبهرويي تماس نگیرید. در اتاق نیمه باز ماند و او رفت.
من و مرتضی درعین حال که بسیار خوشحال شدیم، از این تغییرات غیرمنتظره بسیار تعجب کردیم. دلیل را چند روز بعد از لابهلای صحبتهای تهرانی و ديگر بازجوهاییکه به ما سر میزدند یافتیم. جريان از این قرار بود که:
ساعت ششوچهل دقيقة صبح روز چهارشنبه 31 ارديبهشت ماه 1354، تيم عملياتي مجاهدين خلق به فرماندهي وحيد افراخته، در حوالي قيطريه، اتومبيل داراي دو مستشار نظامي نيروي هوايي امريكا بهنام «سرهنگ شِفِر» و «سرهنگ ترنر» را محاصره كردند. تاكتيك اين ترور مشابه شيوهاي بود كه در ترور «سرتيپ زنديپور» بهكار رفت و طبق تحليل امريكاييها مختص مجاهدين خلق و از مؤثرترين شيوهها بود. به این ترتیب که همزمان با كوبيدهشدن سپر يك وانتبار به اتومبيل مورد نظر از عقب، بلافاصله اتومبيل ديگري راه را از جلو سد ميكرد. ضربة نخستين، سرنشينان و رانندة اتومبيل هدف را دچار شوك و غافلگيري آني ميكرد.بي آنكه فرصت تفكر و واكنش داشته باشند، اتومبيل ديگر راه را ميبست. در اين عمليات، سهنفر از عوامل ترور پياده شدند؛ به رانندة ايراني مستشاران دستور دادند كه در كف اتومبيل بخوابد و سپس دو مستشار را به گلوله بستند.
پس از اطمینان از عدموجود میکروفن مخفی، مرتضی با احتیاط شروع به صحبت کرد و ماجرای ترور خود را برایم توضیح داد.طرح عملیات، مشابه ترور مجید بود به این ترتیب که افراخته و مرتضی از انتهای یک کوچه خلوت وارد شوند و در انتهای دیگر کوچه کسی از روبهرو وارد شود و شلیک کند و سپس با ماشینی که درپشت دیوار کوچه پارک شده جنازه را ببرند.
|
![]() |
در ارتباط با اين ترور، سازمان طي «اطلاعية سياسي ـ نظامي شمارة 22» اعلام كرد:
در ساعت 40/6 دقيقة بامداد روز چهارشنبه 31 ارديبهشت54 همزمان با بازگشت شاه جنايتكار از مسافرت توطئهآميزش به امريكا، حكم اعدام انقلابي دوتن از مستشاران تجاوزكار امريكايي در ايران، «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر»، توسط يك واحد از رزمندگان سازمان اجرا گرديد...
درپی تحقیقات محلی و بازجويی از راننده ایرانی مستشاران برای ساواک محرز شد که وحید افراخته فرمانده عملیات بوده است. پس از دستگیری افراخته عوامل ترور به این ترتیب مشخص شدند:
وحيد افراخته، مسئول عمليات و تسليم كنندة راننده مستشاران؛ سيد محسن سيدخاموشي، راننده وانت و عامل ترور (شليك) از سمت راست اتومبيل؛ محمد طاهر رحيمي، عامل ترور (شليك) از سمت چپ اتومبيل؛ محسن بطحايي، مسئول راهبندان؛ منيژة اشرفزادة كرماني، علامتدهنده عمليات و مسئول مراقبت از صحنه.
این نخستین ترور مستشاران امریکايی دو سال پس از ترور سرهنگ هاوکینز در خرداد 1352 بود. سه ماه پیش از این وقتی سرتیپ زندیپوررئیس کمیته مشترک ترور شده بود، خبر کشتهشدن او بهصورت اعلامیهای ساده و چندخطی در لابهلای اخبار دست دوم نقل شده بود، اما ترور دو سرهنگ مستشاری امریکا با کیفی انبوه از اطلاعات و اسرار نظامی، بهسرعت در صدر اخبار جهان قرار گرفته و ضربه بزرگی به رژیم شاه بود.
من و مرتضی، میدانستیم که هدف از این عملیات چیز دیگری است و پرچمدار میخواهد به کمک عملیات نظامی چشمگیر برای خود حقانیت بخرد و دهان مخالفین داخل و خارج سازمان را ببندد، بهاصطلاح امروزی میخواست با «عملدرمانی» از موضع قدرت اعلام مواضع ایدئولوژیک کند. ما میدانستیم که این عملیات برای سرپوش گذاشتن بر قتل مجید است. ساواک كه پيش از اين از طریق بازجويی از خلیل فقیهدزفولی فهمیده بود افراخته فرمانده عملیات زندیپور بوده پس از ترور مستشاران نظامی بیش از پیش روی او و سازمان حساس شد. هماتاقکردن من و مرتضی به امید استفاده از ما بود.
چشمانداز: پس از اينكه با مرتضي هماتاق شديد چه حوادثي پيش آمد؟
پس از اطمینان از عدموجود میکروفن مخفی، مرتضی با احتیاط شروع به صحبت کرد و ماجرای ترور خود را برایم توضیح داد. شرح ماجرا از این قرار است: در ساعت 6 بعدازظهر اردیبهشت 1354 مرتضی صمدیهلباف در خیابان گرگان با وحید افراخته ملاقات میکند. مرتضی میخواهد براساس قرار قبلیاش با من، بهسوي پايین حرکت کند و از مقابل قهوهخانهای که من در آنجا بودم، عبور کند. افراخته مخالفت کرده و میگوید قرار دیگری دارم که باید بروم و خیلی وقت ندارم. افراخته سعی میکند موضوع قرار خودش با مرتضی را کماهمیت جلوه دهد. مرتضی باوجود میل باطنی همراه وحید به خیابان سلمان فارسی وارد شد.
طرح عملیات، مشابه ترور مجید شریفواقفی بود به این ترتیب که افراخته و مرتضی از انتهای یک کوچه خلوت وارد شوند و در انتهای دیگر کوچه کسی از روبهرو وارد شود و شلیک کند و سپس با ماشینی که درپشت دیوار کوچه پارک شده جنازه را ببرند.
به یارانی که در بیرون بودند فکر میکردم، به فرهاد صفا، به محمد اکبری آهنگر و شماری که تازه از زندان آزاد شده بودند و اينكه آنها پس از حذف ما سه نفر چه خواهند کرد؟
|
![]() |
پس از ورود به کوچه قتلگاه و طی مسافتی کوتاه، مرتضی مشاهده میکند که در فاصله 50 متری، یکنفر از کوچه متقاطع خیابان سلمان فارسی بهسوی آنها سرک میکشد. بیخبری از وضعیت مجید و هوشیاری ویژه مرتضی باعث میشود تا او به افراخته بگوید: "باید زودتر اینجا را ترک کنیم، چون فکر میکنم منطقه پلیسی است." افراخته میگوید: "تو بیخودی شکاک شدهای، من که احساس نمیکنم." چند قدم دیگر، مرتضی تکرار میکند: "من حتم دارم که وضع منطقه عادی نیست؛ بیا برگردیم." افراخته باز هم پاسخ منفی میدهد. در این موقع مرتضی میگوید: "من برمیگردم" و در جهت خلاف مسیر حرکت برمیگردد. افراخته وقتي میبیند طرح ممكن است شکست بخورد و مرتضی هنوز به نبش اصلی کوچه و محل اصلی ترورنرسیده برمیگردد. افراخته ازسویی میداند اگر اجازه دهد مرتضی برود، فردا ماجرای ترور مجید و جنایاتشان آشكار میشود، بنابراین اسلحه خود را کشیده و بهسوي صمدیه دوگلوله شلیک میکند، گلوله اول به فک و صورت مرتضی میخورد و گلوله دوم به شکم او. مرتضی در عین زخمیشدن اسلحهاش را کشیده و شلیک میکند. شلیک مرتضی تعادل صحنه را به هم زده و افراخته از روبهرو فرار میکند.
بعدها و پس از دستگیری افراخته معلوم شد که تیم ترور عبارت بوده از: افراخته فرمانده، حسین سیاهکلاه ضارب اول که چون دست او در همان روز در ماجرای سوزاندن جسد شریفواقفی سوخته بود نمیتواند در عملیات شرکت کند و بهجای او مهدی موسوی قمی از شاخه شهرام جایگزین میشود. منیژه اشرفزاده علامتدهنده و محمد طاهر رحیمی راننده اتومبیل عملیات بود که اتومبیل ترور متعلق به سیفالله کاظمیان، بازاری هوادار سازمان و مرتبط با گروه ما بود که البته خود او از این ماجرا خبر نداشت.
پس از فرار افراخته و تیم ترور، مرتضی زخمی و خونین برجای میماند. به کمک یک وانتبار خود را به منزل برادرش میرساند، آنها ناتوان از کمک به او، مرتضی را تا جلوی بیمارستان سینا میبرند، در آنجا مرتضی وانمود میکند که در دعوا چاقو خورده و زخمی شده است. دو گلوله خورده بود که هر دو از بدن او خارج شده بودند. او نمیدانست که زخم خنجر نارفیقان با زخم کاردهای معمولی فرق دارد. با مشاهده زخمهای ناشی از گلوله به کلانتری محل و از آنجا به کمیته گزارش میشود. مأموران کمیته در محل حاضر شده مرتضی را به بیمارستان شهربانی و بخش مخصوص مداوای چریکهای زخمی و دستگیر شده میبرند.
مرتضی برایم تعریف کرد که ابتدا او خود را به بیهوشی میزند تا وقتکشی کند. دو تا سه روز این کار را با موفقیت انجام میدهد، اما بیش از این دیگر نمیتوانسته. از روز سوم، روی تخت بیمارستان شهربانی بازجويی از مرتضی، البته بدون ضرب و شتم شروع میشود. درآنجا مرتضی خود را هوادار سادهای معرفی میکند که چون نمیخواسته با سازمان فعالیت کند و با عقایدشان موافق نبوده قصد کشتن او را داشتهاند.
هویت مرتضی با وجود آنکه از سالها پیش در خانههای تیمی سازمان بود برای ساواک لو نرفته بود. او جزء فهرست افراد لو رفته و متواری ساواک نبود، بنابراین محمل اولیهاش میتوانست مناسب باشد. اما همانطورکه پیش از این گفتم، جلد اسلحهای که به کمر مرتضی بود مسئلهساز شد. ساواک با مشاهده جلد اسحله و تشخیص نوع سلاح (رولور اسپرینگ فيلد) میفهمد که موقعیت او بالاتر از موقعیت یک هوادار ساده است، اما به هر حال قادر به فشار جسمی بر او نبودند.
به ساواک گزارش رسیده بود که در ظهر همان روز در کوچه آبمنگل حوالی خیابان ادیبالممالك نیز کسی را کشته و جسدش را بردهاند و اعلام کردهاند که مأموران ساواک هستند. نارنجک کمری مجید شریفواقفی در محل بهجای مانده و ساواک که نوع نارنجکهای ساخت ما را میشناخت، با کنار هم چیدن دو ماجرا متوجه تصفیه خونین درون سازمانی شده بود، اما به ابعاد آن واقف نبود.
مرتضی تا پنج روز خود را به بیهوشی و نیمهبیهوشی میزند و از پاسخهای مشخص خودداری میکند، اما از روز ششم مجبور به صحبت میشود.
وحيد افراخته، مسئول عمليات و تسليم كنندة راننده مستشاران؛ سيد محسن سيدخاموشي، راننده وانت و عامل ترور (شليك) از سمت راست اتومبيل؛ محمد طاهر رحيمي، عامل ترور (شليك) از سمت چپ اتومبيل؛ محسن بطحايي، مسئول راهبندان؛ منيژة اشرفزادة كرماني، علامتدهنده عمليات و مسئول مراقبت از صحنه.
|
![]() |