چشمانداز: در گفتوگوی پیشین به ماجراهای پس از دستگیری وحید افراخته و سرنوشت رقتبار او و جریانی که در زندان ساواک نمایندگی میکرد، پرداختید، خوب است ماجرا را از همانجا پیگیری کنید.
شاهسوندي: پيش از اين گفتم که حجم عظيم اطلاعاتي که در اثر «خيانت» وحيد افراخته در اختیار ساواک قرار گرفت، چنان بود که برای اولينبار در تاريخ مبارزه مسلحانه، ساواک، اشراف و تسلط کامل بر تشکيلات پيدا کرد. اشراف ساواک همراه با بههمريختگي همهجانبه تشکيلاتی ـ سياسی و ايدئولوژيک سازمان، باعث شد که ضربات در تمام سال 1354 و 1355 ادامه پيدا کند.
ساواک دیگر مانند قبل با اولین سرنخها اقدام به دستگیری نمیکرد، بلکه به اعتبار تسلط کاملش بر تشکیلات، از طریق سیستمهای تعقیب مراقبت و شنود سعی میکرد شبکههای هرچه بیشتری را شناسايی کند. در نشریه خبری شماره 23 سازمان، منتشره در خارج کشور در اینباره چنین آمده است:
«از سال 55، تاکتیک کمیته مبارزه با خرابکاری عوض شده است. درصورتی که نزد کسی کتب و نشریات ضد رژیم کشف شود او را پس از چند روز آزاد کرده، منتها تحت نظر میگیرند تا اگر روابطش با گروه مجدداً برقرار گردد، روی همان گروه و گروهها مراقبت کنند. یا اگر در یک درگیری مبارزی موفق به فرار شود، احتمالاً امکان فرار میدهند تا با مراقبت بتوانند خانه تیمی او را پیدا و تحت نظر قرار دهند که به کشف وسیعتری برسند.»
در چنان شرایطی، رهبری سازمان و شخص محمدتقی شهرام کماکان از اين مسائل غافل بودند. در «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» از یکسو به نمایندگی خودخوانده ازسوی طبقه کارگر و در هیأت رهبر منحصر به فرد انقلاب، بر فهرست گناهان و خیانتهای ما میافزاید و از سوی دیگر با شمشیر آخته رهبری پرولتاریا همه را بیرحمانه از دم تیغ میگذراند و البته دستهگل است که تقدیم خود میکند. در این مسیر چه باک از دروغ و چه باک از جعل واقعیات.
او مینویسد: «اکنون مبارزه مسلحانه در میهن ما گام اول از حلقه مارپیچی عظیم و طولانی خود را طی کرده است. سازمانهای مسلح پیشتاز توانستهاند قوانین بقای رشد یابنده خود را کشف کنند [مقصودش همان تغییر مواضع ایدئولوژیکی است] و بهطور عمومی در یک مرحله موجودیت خویش را «تثبیت» سازند.(1)
اما حرکت بعدی این مبارزه موکول به اجرای وظایفی میشود، این وظایف در این عبارات خلاصه میشوند:
1ـ سمتگیری استراتژیک سازمانهای مسلح پیشتاز بهسوي طبقات زحمتکش و پايین جامعه (بويژه کارگران، اقشار پايین و تحت ستم خردهبورژوازی شهری و دهقانان فقیر و تهیدستان روستاها)
2ـ تماس با مبارزه خاص این طبقات به وسايل گوناگون سیاسی ـ تشکیلاتی و نظامی
3ـ ترویج و تبلیغ ایدههای انقلابی (بخوانید مارکسیسم مورد ادعای پرچمدار) در میان این طبقات و ارتقا و تشکل مبارزه آنان تا سطح مبارزه مسلحانه به کمک همین وسايل.[تا] ... پایگاه طبقاتی جنبش مسلحانه را که تاکنون بر دوش روشنفکران انقلابی قرار داشته است بر قلب تودههای زحمتکش جامعه و در وهله اول آگاهترین و مستعدترین آنها استوار سازد.»(2)
پرچمدار، همچنین در جستوجوی دلایل (بخوانید توجیهات) زیربنايی برای تغییر مواضع ایدئولوژیک مینویسد: «تئوریهای مبارزاتی ما اکنون باید بتواند همگام با تحولات جهشوار جامعه، چه در جبهه دشمن، از نظر قدرت و رشد روز افزون بورژوازی وابسته و انحصارطلب دولتی ایران، و چه در جبهه خودی، از نظر رشد نیروهای مبارز و پیدایش مقاومتهای گسترش یابنده جدید تودهای (کارگری، گروههای خودبهخودی شهری و حتی پیدایش بعضی هستههای مقاومت روستایی) و همچنین تغییراتی که از نظر برهمخوردن ترکیب طبقاتی جامعه و رشد روز افزون نیروهای کارگری بهوجود آمده، پاسخهای مناسبی در قبال مسائل جدیدی که این حرکت پرشتاب مطرح میسازد، داشته باشند.»(3)
درحالیکه مبارزین مانند برگ خزان بر خاک میافتند و سلولهای شکنجهگاه کمیته مشترک در اثر خیانت افراخته و وادادن قریب به اتفاق تغییر ایدئولوژی دادهها لبریز است، پرچمدار در عالم رؤیا و توهم بر توسن رهبری پرولتاریا نشسته، از کشفیات انقلابی خویش و از «تثبیت» سازمان داد سخن میدهد.
نمایندگان مبارزترین و انقلابیترین تفکر مذهبی را میکشد و میسوزاند، سازمان و تشکیلات آنها را متلاشی میکند و آنگاه در تکراری تراژیک و شاید هم کمدی ـ تراژیک، انزوای پیش روی خود را چنین توجیه میکند:
«آیا اندك کسانیکه حقایق را میفهمند و مردانه به دفاع از آن برمیخیزند، میتواند موجبی برای عدول از چنین وظیفهای باشد، در چنین صورتی، تمام مبارزین راه حقیقت، تمام مصلحین، تمام انقلابیون و تمام پیامبران در طول تاریخ اشتباه میکردهاند! وقتی پیامبر اسلام مبارزه اجتماعی خود را آغاز کرد، تنها دو نفر از او پیروی کردند و پس از سه سال کار سرسختانه، تنها هشت نفر به او ایمان آوردند....»
او در ولونتاریستیترین و سکتاریستیترین شکل ممکن از همان تودههایی که سنگشان را به سینه میزند، مینویسد: «... ما نهتنها نمیتوانستیم به وجدانهای مردد و متزلزل تسلیم شویم، بلکه مصمم بودیم که اگر تنها پژواک صدای حقیقتجویانه خود ما، جواب ما باشد، با بانگی رسا چنین حقیقتی را اعلام کنیم.»
(مقدمه بیانیه اعلام مواضع ... ذیل عنوان هدف از انتشار این رساله)
او نوشتههای گذشته را جهت هرچه بیشتر قطورکردن «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک»، سرهمبندی کرده و منتشر میکند.
در ضمیمه شماره سه بیانیه اعلام مواضع... تحت عنوان «منشأ اجتماعی ایدهآلیسم موجود در بطن تفکر سازمان و ماهیت طبقاتی آن» نارواترین حملات را بر مهندس بازرگان وارد میکند. اطلاعات ناقص و دروغ از ملاقات بنیانگذاران سازمان با مهندس بازرگان گرفته تا مراحل و دورهبندی تاریخچه سازمان نقل میکند و سرانجام میافزاید:
«حرکت تکاملی اندیشه و تفکر ما که همراه با رشد و توسعه هسته ماتریالیستی آن بود، یا میبایست در نقطهای پوسته ایدهآلیستی خود را بشکند و یا عقبگردی ارتجاعی و نابودکننده را پذیرا شود. تشخیص صحیح رهبری سازمان در انتخاب مرحله «مبارزه ایدئولوژیک» (تابستان 1352) درست همان پاسخ لازمی بود که به ضرورت تکاملی این اندیشه داده میشد.»
«... اکنون دیگر تغییرات کمّی جای خودشان را به یک تغییر کیفی میدادند. طی دوسال مبارزه سهمگین ایدئولوژیک، مبارزهای آشتیناپذیر با جلوههای سیاسی ـ تشکیلاتی ایدهآلیسم و سپس ابعاد فلسفی آن، همان مرحله دردناک اما لازمی بود که هر تولد جدیدی به همراه دارد. و ما اینک در چنین نقطه نوینی از درک حقیقت، حقیقت ماتریالیستی جهان، تولدی دوباره یافتهایم.»(4)
بدینترتیب تولدی که با سزارین خون، دروغ، ترور و سرکوب آغاز شد، هنوز هفتاد روز از ریختن خون شریفواقفی نگذشته، اولین محصول و نوزاد ناقصالخلقهاش، بهنام «ببر سازمان»(5) در اولین آزمایش جدی، موش از آب درآمد و بدینترتیب داستان ادامه یافت.
تنها نگاهی سریع به فهرست اسیران و کشتهشدگان این دوران به نقل از نشریه خبری سازمان مجاهدین شماره 23، کافی است تا ابعاد ضربه و نیز توهم افسارگسیخته رهبری را نمایان سازد. این فهرست جدا از انبوه کسانی است که در ماههای اولیه پس از دستگیری افراخته دستگیر و یا کشته شدند:
1ـ 3 دي 1354: حسن سبحاناللهی، هنگام دستگیری با خوردن قرص سیانور خودکشی کرد.
2ـ 5 اسفند 1354: سرگرد علی محبی، به شهادت رسید.
3ـ 11 اسفند 1354: منیژه (بتول) افتخاری، دراثر انفجار ناخواسته یک بمب صوتی مجروح شد و با قرص سیانور خودکشی کرد.
4ـ صدیقه رضايی در سر یک قرار لو رفته با قرص سیانور خودکشی کرد.
5ـ بهمن 54: دکتر طباطبايی را که قبلاً در شهریور 50 در رابطه با مجاهدین دستگیر و به دو سال زندان محکوم شده بود، دوباره دستگیر کردهاند.
6ـ 19 اسفند 54: فرهاد صفا، کادر برجسته سازمان و از مسئولین سابق استان فارس و مسئول سابق خود من، که پس از سه سال از زندان آزاد شده بود، مورد سوءظن قرار گرفت و کشته شد.
و درسال 1355:
7ـ اول اردیبهشت 1355: سه نفر بهنامهای جمال شریفزاده شیرازی، مهدی موسوی قمی و طاهره میرزا جعفر علاف (همسر محمدتقی شهرام) در خیابان منیريه طی درگیری با مأموران ساواک کشته شدند.
8ـ سهشنبه 21 اردیبهشت 55: ابراهیم داور و هادی فرجاد پزشک بعد از لورفتن قرارهايشان كشته شدند.
9ـ 16 اردیبهشت 1355: دو نفر بهنام های خسروصفايی وگرسیوز برومند در درگیری کشته شدند.
10ـ 26 اردیبهشت 1355: یازده چریک فدایی در درگیری با مأموران ساواک کشته شدند.
11ـ سه روز بعد، چهارشنبه 29 اردیبهشت 1355: ده چریک فدایی دیگر در رشت، قزوین و کرج کشته شدند.
12ـ اردیبهشت ماه 1355: طی درگیری در خیابان ری چهار نفر کشته شدند.
13ـ همین ماه یک نفر دیگر در خیابان پشت مسجد سپهسالار کشته شد.
14ـ 8 خرداد 1355: یکی از خانههای تیمی چریکهای فدایی در خیابان زیبا کوچه مشاور مورد حمله قرار گرفت. یک زن و یک مرد کشته شدند.
اهمیت این آمار و ارقام وقتی روشن میشود که دانسته شود طی سالهای 52 و 53 (یعنی به گمان پرچمدار سالهای حاکمیت ایدهآلیسم) تعداد ضربات، دستگیری و شهادتها بسیار بسیار کمتر بود. ضربه خانه شیخ هادی که به دستگیری ناصر جوهری، سیمین صالحی و شما (میثمی) انجامید، نیز، نه از موفقیت ساواک، بلکه از بیدقتی و بیتجربهگی افراد عملکننده و عدم رعایت اصول اعلام شده تشکیلاتی ـ عملیاتی ناشی میشد.
همچنین اگر به علت شماری از این دستگیریها توجه کنیم متوجه خواهیم شد که تعداد قابلتوجهی از ضربات، ناشی از مشکلات مالی و از بین رفتن حمایتهای اجتماعی است، مانند مراجعه برای گرفتن ودیعه خانههای مشکوک و تحت کنترل.
چشمانداز: باوجود این ضربات ما شاهدیم که سازمان هم در داخل و هم در خارج سازمان، دست به عملیات مسلحانه میزند، مانند ترور سه مستشار غیرنظامی پایگاه جاسوسی امریکا در ایران در 6 شهریور 1355؛ آیا این نشان استمرار قدرت سازمان باوجود ضرباتیکه خورده نیست؟
شاهسوندي: نه، نشان قدرت نیست، اتفاقاً نشان ضعف و از همپاشیدگی و ندانمکاری سازمانی ـ تشکیلاتی است. باوجود گستردگی ضربات، تقی شهرام نمیخواهد به منبع و منشأ اصلی ضربات که عملکرد او در متلاشیكردن «سازمان مجاهدین خلق ایران» و برآمدن محصولاتی مانند افراخته است، اعتراف کند.
او برای فرار از قبول مسئولیت، به ترور در درون و بیرون سازمان متوسل میشود؛ ترورهایی که دو روی سکهای واحد و نوعی «عمل درمانی» و تزریق ماده افیونی به کالبدی در حال مرگ است.
ترور سه مستشار غیرنظامی امریکایی درششم شهریور1355، آخرین عمل نظامی تشکیلات و آخرین مورد از «افیون درمانی» است. ترورهای داخلی البته کماکان ادامه مییابد.
بیمناسبت نیست به نمونههای دردناک و فاجعهبار از بیمسئولیتی کامل نسبت به جان افرادی که حاضر به قبول ایدئولوژی جدید نبودند و در مواردی حذف فیزیکی آنان بپردازم. نمونه بارز اینگونه خطاهای فاحش که پیش از این هیچگاه سابقه نداشت، ترور حسن حُسنان است.
پرچمدار به منظور زمینهسازی جهت اعلام مواضع ایدئولوژیک، نیاز به عملیات پر سروصدا دارد، برای این منظور ترور کنسول امریکا «دونالد آربوتا» در دستور کار قرار میگیرد.
|
![]() |
1ـ در پی ترور شریفواقفی و نابودی گروه ما، پرچمدار به منظور زمینهسازی جهت اعلام مواضع ایدئولوژیک، نیاز به عملیات پر سروصدا دارد، برای این منظور ترور کنسول امریکا «دونالد آربوتا» در دستور کار قرار میگیرد.
در دوازدهم تیرماه 1354 یک واحد عملیاتی در تقاطع خیابان خردمند راه را بر اتومبیل سرویس سفارت امریکا بسته و به روی آن آتش میگشاید، اما بهجای دیپلمات مورد نظر، در این عملیات حسن حُسنان مترجم ایرانی سفارت امریکا، هدف قرار گرفته و کشته میشود؛ مترجمی که عضو بسیار باارزش و نفودی سازمان در سفارت امریکا بود.
براساس دانستههای بعدی، حسن حُسنان توسط عبدالرضا منیری جاوید، همکلاس دوران مدرسه در دبیرستان کمال، به سازمان وصل شد. وی مدتی به اتفاق منیری جاوید به مطالعه قرآن و نهجالبلاغه پرداخت. در سفری که حُسنان به اروپا داشت، توسط منیری جاوید به فردی در اروپا معرفی شد و در آنجا با آثار و نوشتههای مجاهدین آشنا شد. او در بازگشت از سفر اروپا درصدد تماس با سازمان برمیآید. بنا به اظهارات جواد قائدی (نزدیکترین فرد به محمدتقی شهرام)، حسن حسنان تنها با بهرام آرام ارتباط داشت. بنا به نوشته حسین روحانی، شناسايی و طرح عملیات ترور کنسول امریکا توسط وی انجام گرفته بود و روز عملیات نیز قرار بود او در صندلی جلوي اتومبیل کنسول بنشیند که بهدلیل تغییراتی، کنسول در ماشین نبود و حسنان اشتباهاً ترور میشود.
طبق اعترافات جواد قائدی، حسن معمولاً در جلوي اتومبیل مینشست و کاردار در عقب، بنابراین خط ترور این بود که فرد عقب مورد حمله قرار گیرد. حسنان که تنها با بهرام آرام ارتباط داشت، در روز ترور، با قراری که با بهرام آرام داشت، در عقب اتومبیل نشست، چون کاردار در آن روز در اتومبیل نبود. تیم ترور ـ تحت فرماندهی وحید افراخته ـ در ناهماهنگی کامل با فرمانده شاخه نظامی(بهرام آرام)، حسن حسنان را هدف قرار میدهد.
8 روز پس از این واقعه، سازمان با صدور اطلاعیهای در مشهد (محل تولد و زیست حسن حسنان) بدون اشاره به عضویت حسنان در سازمان، مسئولیت قتل سهوی او را پذیرفت و حادثه را ناشی از اشتباه دانست و ضمن تجلیل از حسنان، از خانواده او عذرخواهی كرد. بعدها و پس از دستگیری افراخته بود که ساواک فهمید حسن حسنان عضو مخفی و نفوذی سازمان بوده است.
در «بولتن ویژه» کمیته مشترک ضدخرابکاری، به تاریخ 3 شهريور 1354، که ظاهراً برای مقامات درجه اول امنیتی و شخص شاه تنظیم شده، تحت عنوان «اعترافات وحید افراخته در زمینه تبادل اطلاعات با سفارتخانههای شوروی در خارج کشور»، از جمله چنین آمده است:
«پیرو گزارشات قبلی در زمینه اعترافات وحید افراخته (فرمانده تیم سیاسی ـ نظامی گروه بهاصطلاح مجاهدین خلق که در تمامي برنامههای ترور گروه يادشده شرکت داشته است به استحضار میرساند، متهم موصوف در ادامه بازجويیهای معموله اعتراف كرده که پس از ترور دونفر سرهنگ امریکایی، کیفدستیهای آنها را برداشته و بهجای آن کیف دیگری که محتوی مواد منفجره بوده در اتومبیل گذاشتهاند تا پس از رسیدن مأمورین در محل حادثه و بازکردن آن، کیف يادشده منفجر و تلفات دیگری به مأمورین وارد آید.
وی افزوده پس از بررسی و ترجمه اوراق و نوشتجات داخل کیفهای دو سرهنگ موصوف (این مدارک توسط حسن حسنان ترجمه شده است) ...(6)
2ـ نمونه دردناک دیگر ماجرای فرار، مخفیشدن و سرانجام کشتهشدن سرگرد علی محبی است؛ ارتشی مبارز و آزادهای که به منظور پيوستن به سازمان مجاهدین خلق ایران و با قبول آرمان و اعتقادات آنان با تجهیزات نظامی فراوان از پادگان فرار کرد. او با بیمسئولیتی کامل پرچمدار و سازمان روبهرو شد و سرانجام هم در تنهایی و رهاشدگی، جان باخت.
علی محبی متولد 1319، اهل زنجان، در سال 1339 وارد دانشکده افسری شد. سرگرد علی محبی، همزمان فرمانده خدمات و فرمانده شبکه مخابرات پادگان شاهپور (سلماس در آذربایجان غربی) بود. او از منسوبین سعید محسن بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق ایران بود.
سرگرد علی محبی، در تاریخ پنجشنبه 4 دیماه 1354 با یک خودرو ارتشی از پادگان خارج میشود، درحالیکه فهرست زیر از آمار موجودی پادگان بهطور مخفیانه همراه وی بود:
ـ ده قبضه کلت ارتشی «کبرا»
ـ یک قبضه کلت کمری «لاما»
ـ 260 تیر فشنگ و 120 پوکه کلت
ـ 100 عدد فشنگ «لاما»
ـ یک دستگاه بیسیم
ـ پروندههای مخابراتی
ـ دستور کار مخابراتی نیروی زمینی شاهنشاهی و لشگر و کلیدهای ماشین رمز.
در پی این فرار، مأموران ساواک به خانه وی ریخته، همسر و دو فرزندش را به گروگان گرفته به پادگان جمشیدیه منتقل میکنند. فرزندان وی را گروگان نگاهداشته و همسر سرگرد محبی را با هواپیمای نظامی به تبریز میبرند.
منوچهری کمیته (منوچهر وظیفهخواه، همان بازجوی اصلی وحید افراخته) برای بازجویی از همسر و خواهر سرگرد محبی به تبریز میرود. عکسهای سرگرد محبی در تعداد وسیع در اختیار مأموران پلیس و نیروهای امنیتی قرار میگیرد و برای دستگیری او صدهزار تومان جایزه (که در آن زمان مبلغ زیادی بود) تعیین میشود.
پس از فرار سرگرد محبی، بهرام آرام، مسئول نظامی تشکیلات، عبدالله زرینکفش را بهعنوان مسئول و رابط او تعیین میکند.
زرینکفش مینویسد: «... من او را در خانهای که در کوچههای میدان شوش داشتم، نگهداشته بودم و حتی ماهی یکبار هم شده به آنجا میرفتم. تمام مدتی که پیش من بود، مدام نماز میخواند و ناراحت بود و گریه میکرد...»(7)
قاسم عابدینی، از دیگر کادرهای سازمان در آن زمان، معتقد است که ناراحتی روحی سرگرد محبی ناشی از آگاهیاش نسبت به تغییر ایدئولوژی سازمان بود.
او مینویسد: «...وی در آن دوره تحت فشار روحی زیادی بود. وقتی فهمید که سازمان مذهبی نیست برایش بسیار ناراحتکننده بود... در جریان نبودن وی نسبت به مواضع سازمان آگاهانه بود، زیرا از این نمونه وجود داشت. علتش هم این بود که وی اگر در جریان قرار میگرفت، این احتمال وجود داشت که اولاً چنان کاری نکند و ثانیاً اگر هم کرد، به سازمان وصل نشود. پس با توجه به اینکه مدت زیادی از انتشار «بیانیه» میگذشت و احتمال داشت که وی متوجه قضیه شود، به احتمال قوی او را در جریان قرار ندادهاند و سریعاً هم اقدام کردهاند که گند قضیه بالا نیاید. وی در حدود اوایل دیماه 54 مخفی شد...»
قاسم عابدینی میافزاید: «...روشن است که بهدلیل انتشار مخفی بیانیه، در آن مدت هنوز این بیانیه بهدست محبی نرسیده باشد و مرتبطان سازمانی وی هم از این کار خودداری کرده بودند...»(8)
در مورد سرانجام و کشتهشدن سرگرد محبی روایتهاي متفاوت و گوناگون است. آنچه مسلم است اینکه سازمان، او را که فردی مذهبی بوده از تحولات ایدئولوژیکی بیخبر نگاهداشته و با نگاهی ابزاری و منعفتطلبانه او را تشویق به مخفیشدن کرده است. حال آنکه او با سازمان پرچمدار تقارب و همسويی نداشت. نتیجه چنین عدمتقاربی، منزویشدن او و بیتوجهی نسبت به سرنوشت وی بود.
مطبوعات رژیم در تاریخ سوم اسفند ماه 1354 اعلام کردند که وی در یک درگیری مسلحانه در تهران مجروح شد و سپس هنگام انتقال به بیمارستان جان سپرده است.
در اظهارات سایر افراد سازمان، علت مرگ او شلیک ناخواسته در حمام و یا درگیری در حمام و خوردن قرص سیانور ذکر شده است.
در بولتن ساواک در اینباره چنین آمده است: «...سرگرد اخراجی علی محبی، نامبرده بالا 11 قبضه اسلحه و تعدادی وسایل و مدارک دیگر را از پادگان شاپور در آذربایجان غربی ربوده و به گروه خرابکاران بهاصطلاح مجاهدین خلق ایران پیوسته بود. روز 2 اسفند 1354 هنگامیکه برای استحمام به حمام عمومی خیابان سیروس رفته بود، تیر از سلاح کمری او خارج که درنتیجه حمامی و شاگردش او را خلعسلاح و نامبرده با خوردن قرص سمی معدوم شده است.»(9)
علت هر چه بوده، قاسم عابدینی مینویسد:
«از بهرام آرام سؤال شد که چرا او را بهتنهایی به حمام فرستادهاند و یا اجازه دادهاند که تنها برود و او جواب قانعکنندهای نداشت.»
3ـ نمونه جنایتکارانه دیگر قتل «محمد یقینی» از کادرهای قدیمی سازمان است.
نام «محمد یقینی»، متولد تبریز، فارغالتحصیل مدرسه عالی بازرگاتی، اولینبار در سال 1350 در اسناد ساواک در زمره افراد متواری و اعزام شده به اردوگاههای فلسطینی فتح مطرح شد.
در بخشی از بازجويیهای منتشره از شهید بنیانگذار محمد حنیفنژاد، در مورد یقینی چنین آمده است: «در آن مدت که من در تبریز بودم، یعنی در سال 44-43 که در مرند خدمت میکردم با سیدجلیل سیداحمدیان و محمد یقینی آشنا شدم و برایشان قرآن میخواندم، تا آنکه دوباره 4 سال بعد در تهران تماس گرفتیم و وارد سازمان شدند...»(10)
در اول مرداد 1350، محمد یقینی و محسن نجاتحسینی با شناسنامه و مدارک جعلی، همراه با سلاح و مهمات جاسازی شده، از طریق پرواز عادی با هواپیمای پانامریکن، قصد پرواز از بیروت به تهران را داشتند که در فرودگاه بیروت در اثر کنترلهای امنیتی لو رفته و دستگیر میشوند.
براساس گزارش نمایندگی ساواک در لبنان ، نامبردگان به خاطر حمل سلاح غیر مجاز و مدارک جعلی به شش ماه حبس محکوم شدند. در این فاصله، ساواک از طریق سفارت خود در لبنان خواستار استرداد آنها شد. با وساطت و کمک امام موسیصدر و تشکیلات الفتح، آنها پس از طی دوره زندان آزاد شدند.
به این ترتیب او در جریان ضربه شهریور 1350 در ایران نبود. پس از آن، محمد یقینی در بخش خاورمیانه سازمان و عمدتاً درسوریه و لبنان به فعالیت پرداخت. او در تکمیل دستاوردهای گروه شیمی و مواد انفجاری همراه با محسن نجاتحسینی فعال بود و تا سال 54 در زمره کادرها و مسئولین تشکیلات در خارج کشور بهشمار میرفت.
در زمستان سال 53 با ورود علیرضا سپاسی آشتیانی، محمد یقینی بهعنوان رابط بخش خاورمیانه و دانشجویان هوادار در اروپا فعالیت میکرد. در جریان اختلافات ایدئولوژیک چندبار با سپاسی آشتیانی و محسن فاضل مذاکره کرد که نتیجه مطلوب، یعنی اطاعت و انقیاد یقینی حاصل نشد.
به پیشنهاد سپاسی آشتیانی و تأيید مرکزیت داخل، قرار شد برای گفتوگوهای! بیشتر و برخورد از نزدیک به داخل ایران عزیمت کند. یقینی، پس از ورود به ایران، از همان نخست و درجریان روابط جدید تشکیلاتیاش، بر سر ترورهای داخلی و نیز بر سر تغییر ایدئولوژی «مسئلهدار» پیوسته با مسئول و دیگرهم تیمیهایش بحث داشت.
بنا به نوشته محمد جواد قائدی «با تحولات و تغییرات سازمان همراه و هماهنگ نشده بود.»
بنا به شیوه انحرافی و فرصتطلبانه به کارگری در کارخانهها فرستاده میشود تا بهاصطلاح خصلتهای خردهبورژوایياش از بین رفته و انگیزههای پرولتری کسب کند و قادر به جذب ایدئولوژی پرولتری شود. او پس از مدت کوتاهی با عنوان کردن بیماريهای جسمیاش (که واقعی هم بود) کارگری رفتن اجباری را رها کرده و خواستار اعزام مجدد خود به خارج کشور میشود.
«بهانهای» که مبنای تصفیه و ترور یقینی میشود، خروج بدون اجازه و اطلاع یکی از افرادِ مذهبی مانده خارج از کشور، بهنام «مصباح» بود. به نوشته محسن نجاتحسینی و به احتمال قریب به یقین، «مصباح» نام تشکیلاتی رضا رئیسطوسی، رابط سازمان در لندن بود. «مصباح» همراه با حسین روحانی به ایران آمده بود و حاضر به اطاعت و قبول نقطهنظرات محمدتقی شهرام نشده بود.
جواد قائدی، جریان سفر «مصباح» و ارتباط آن با ترور یقینی را چنین توضیح میدهد:
«... یکی از سمپاتهای ایرانی در خارج کشور که تغییرات ایدئولوژیک سازمان را مورد انتقاد قرار میداد، به تقاضای داخل و با طرح اینکه برخورد با چنین آدمهایی تنها در داخل کشور امکانپذیر است به ایران آمد، اما پس از مدتی و پيش از برخوردهای همهجانبه [مقصود از برخورد همهجانبه البته روشن است]، بدون اطلاع سازمان، مجدداً به خارج برگشت و علیرغم اینکه او اصولاً هیچگاه عضو سازمان محسوب نمیشد و افراد دیگری از اعضا و عناصر فعال سازمان با وی همراه نبودند، طی اعلامیهای بهنام «عدهای از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران» که در اروپا منتشر شد، در برابر «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» موضع گرفت. در این اعلامیه از مرکزیت خواسته شده بود که امکانات سازمان را بدانان بسپارد...»
قائدی میافزاید: «با توجه به کاراییها و تواناییهای وی، ما معتقد بودیم که وی نمیتوانسته بهتنهایی ترتیب مسافرت خود به خارج را بدهد و از آنجا که وی با محمد یقینی ارتباط داشت، ما مطمئن بودیم که اصرار یقینی برای رفتن به خارج، علاوه بر عدمکشش و توانایی برای فعالیت در داخل ـ در شرایط سخت سال 55 ـ ازجمله پیوستن به فرد مزبور و عَلَمکردن یک جریان انشعابی نیز هست...»(11)
به این ترتیب در تابستان 1355 مرکزیت، شامل محمدتقی شهرام، بهرام آرام، جواد قائدی و حسین سیاهکلاه (وی پس از دستگیری افراخته در مرداد 54، بهجای او وارد مرکزیت شد) به دلایل! زیر محمد یقینی را غیابی به اعدام محکوم میکنند:
انفعال در مبارزه
کوشش برای تجزیه سازمان و به راه انداختن یک جریان در مقابل سازمان در خارج از کشور
کمک به خروج «مصباح» از کشور باوجود اطلاع وی از مخالفت سازمان با این امر
محمدجواد قائدی که از آبان 55 و پس از کشتهشدن بهرام آرام عضو مرکزیت شده و در این تصمیمگیری مستقیماً شرکت داشته درباره جزئیات این ترور چنین توضیح میدهد:
«ابتدا در اواسط مرداد55، این مسئله مورد تأیید قرار گرفت، اما من بعدها صحت این تصمیم را مورد تردید قرار دادم و مطرح نمودم که علیرغم دلایل ذکر شده، ترور یقینی صحیح نبوده و بهتر است ما به او اجازه بدهیم که به خارج برود و انشعاب او و... مسئله مهمی نیست. با مخالفت من با این مسئله، تصمیمی که قبلاً گرفته شده بود، لغو شد و قرار شد در یک نشست مرکزیت، این مسئله مجدداً مورد بررسی قرار گرفته و درباره آن تصمیمگیری شود.
در همین زمان، من برخوردهای گذشته سازمان با علیاکبر نبوی نوری را ـ که منجر به جداشدن او از سازمان و تشکیل گروه «فریاد خلق» شده بود ـ مورد انتقاد قرار دادم.»
قائدی میافزاید: «در جلسهای که بهمنظور تصمیمگیری در مورد محمد یقینی تشکیل شد، من در رابطه با تردید در مورد ترور یقینی [و نیز] انتقاداتیکه درباره برخورد با نبوی مطرح کرده بودم و چند مسئله دیگر، بهشدت مورد انتقاد قرار گرفتم ودر چنین جو انتقادی، تأيید من نیز برای ترور یقینی جلب شد و پس از مدتی، این عمل بهوسیله حسین سیاهکلاه که در بخش تکنیکی کار میکرد و در خانه تکنیکی انجام شد...»(12)
به این ترتیب مسئولیت! (بخوانید مأموریت) کشتن یقینی به حسین سیاهکلاه سپرده میشود و قاسم عبداللهزاده (مصطفی) نیز نقش معاون وی را داشته است. عبداللهزاده که در نیمه دوم سال 55 به مرکزیت راه یافته بود بهشدت مورد حمایت تقی شهرام بود.
به تعبیر قاسم عابدینی، یکی از شگردهای شهرام در بالاکشیدن افراد یا «ارتقای تشکیلاتی» شرکت در چنین تصفیههایی بوده است.
نحوه ترور زندهیاد محمد یقینی، به نقل از قاسم عابدینی چنین است:
«یکروز از روزهای پاییز 1355، او را به خانه تکنیکی (واقع در خارج محدوده خاوران) میبرند و به بهانه جعل پاسپورت او را مشغول مینمایند و کاظم (حسین سیاهکلاه) با شلیک یک گلوله در مغز او، وی را به شهادت میرساند.»
عابدینی اعتراف میکند: «کاظم میگفت: او گویا از ماجرا بو برده بود. دوبار وارد اتاق شدم و بالای سرش رفتم، ولی او سرش را بلند کرد، تا بالاخره سومینبار که رفتم، کار او را تمام کردم.»
سیاهکلاه سپس با کمک محمدقاسم عبداللهزاده، جسد را به بیرون شهر برده و روی آن «ناپالم» ریخته و آتش میزند و در جایی از بیابانهای اطراف جاده خاوران به خاک میسپارد.
درباره شهادت محمد یقینی گفته شده که وقتی از خارج کشور تلفنی با تقی شهرام صحبت میشود و میپرسند که: «کار حسین به کجا کشید؟» [حسین نام تشکیلاتی محمد یقینی بود] شهرام در جواب میگوید: «در ایران سازماندهی شد!» وقتی میگویند اطلاعات زیادی داشت، او میگوید: «جایی سازماندهیاش کردیم که اطلاعاتش درز نکند.»(13)
***
اکنون که به تشریح این واقعه میپردازیم برای ثبت در تاریخ و جمعآوری همهجانبه اسناد و مدارک چنان جنایاتی بیمناسبت نیست روایت محسن نجاتحسینی از کادرهای اولیه سازمان و کسیکه مدتها در خاورمیانه همراه و همرزم محمد یقینی بوده است را نیز ذکر کنم. نجاتحسینی ضمن تشریح دقیق ماجراهای تغییر ایدئولوژی افراد سازمان در خارج از کشور به ماجرای محمد یقینی نیز میپردازد. او مینویسد: «سپاسی تشکیلات خارج را دگرگون کرد، همه مسئولیتهای حسین روحانی که در موضع رهبری نیروهای خارج بود و در برابر تغییر ایدئولوژی ایستادگی میکرد را از او سلب کرد و به او توصیه کرد که برای برخورد ایدئولوژیک و نیز کسب تجربه کارگری به ایران برگردد...»
جالب است دانسته شود که همین برخوردها در فاصله سالهای 52 تا 53 توسط شهرام با سپاسی شده بود و شهرام او را تحت عنوان «اپورتونیست چپنمای سلطهطلب» شدیداً مورد حمله قرار داد و سرانجام پس از تسلیمشدن سپاسی با فرستادن او به خارج با یک تیر دو نشان را هدف گرفت؛ یک، او را که رقیب و مزاحم رهبریاش بود از ایران و تشکیلات داخل کشور دور کند و دوم، به کمک سپاسی دیگران را مطیع و منقاد سازد.
محسن نجاتحسینی می افزاید: «تراب حقشناس که مؤثرترین فرد در ارتباطات خارجی سازمان بهشمار میرفت به طرابلس، پایتخت لیبی فرستاده شد تا در آنجا از طریق تماس با دولت لیبی به گشایش دفتری برای سازمان مبادرت کند و عملاً خود وی نیز در حاشیه و تبعید قرار گیرد.»
نجاتحسینی مینویسد: «در بهار 54 حسین روحانی خانهای در خیابان بغداد در دمشق برای مدت یکسال اجاره کرد، اما اقامت او درآن خانه به یکماه نکشیده بود که عازم سفر آموزشی به ایران شد... تابستان 54 سپاسی نیز به اروپا رفت تا با برخی از اعضا و سمپاتها در آنجا بحث و گفتوگو کند... در این هنگام از داخل خبر رسید که فردی بهنام «مسعود» عازم خاورمیانه است. من ورود مسعود (محمد یزدانیان) را در فرودگاه دمشق کنترل کردم. او با یک هواپیمای سوری از تهران به دمشق آمد... از لحظهای که در تاکسی نشستیم، یزدانیان در وصف بیانیه تغییر ایدئولوژی که اولین نسخه آن را با خود به خارج آورده بود باب سخن گشود، از رنسانسیکه این بیانیه بهپا خواهد کرد صحبت میکرد. من سطح تشکیلاتی یزدانیان را نمیدانستم، اما از گفتارش چنین برمیآمد که آمده بود تا در رأس تشکیلات خارج از کشور قرار گیرد.»
بنا به نوشته محسن نجاتحسینی:
«یزدانی [یزدانیان] به خانه خیابان بغداد منتقل شد تا مقدمات سفرش به پاریس فراهم شود. سه روز از ورود وی گذشته بود که محمد یقینی نیز از انگلیس به دمشق آمد. یقینی مریض احوال بود و از نظر روانی بسیار خسته و فرسوده به نظر میرسید.
تنها برادرش، یکسال پیش ضمن کوهنوردی زمستانی در یک حادثه سقوط بهمن کشته شده بود و پدرش بهدنبال این حادثه دق کرده و مرده بود... مادر او با دشواریهای بسیار از ایران به سوریه آمد و در آنجا با محمد دیدار کرد. این پیرزن آزردهخاطر از غم و مصیبت، به تنها پسرش پناه آورده بود و اصرار داشت که به هر طریق در سوریه بماند.
ایــن خواسـت مادر بـا مخالفت تصمیمگیرندگان روبهروشد و مادر را با ناخرسندی به ایران برگرداندند... یقینی از رفتار تصمیمگیرندگان جدید در سازمان با تلخی یاد میکرد... او مریض احوال بود و فکر میکرد باید در خارج به معالجه بپردازد، اما به وی دستور داده شده بود که به ایران برود و مسائل اعتراضی خود را با رهبری داخل در میان بگذارد...»
نجاتحسینی مینویسد: «...شبی که یقینی به خانه (خیابان بغداد) آمد، من از درد و خستگی کنار اتاق افتاده بودم و صدایم را نیز از دست داده بودم. همان شب یقینی و یزدانی بدون دیدن یکدیگر، از پشت پردهای که وسط اتاق کشیده بودیم، تا پاسی از شب با هم جدال و گفتوگو کردند. بحث داغ آنها به گرمای خانه افزوده بود. جدال، جدال ایدئولوژیک بود و حرکت سریع بادبزنهایی که آن دو بهدست داشتند تهدیدآمیز مینمود. یقینی درحالیکه مرتب عرق پیشانیاش را خشک میکرد از موضع مذهبی خود دفاع میکرد.
من در این موضع که مارکسیستها میبایست سازمان مجاهدین را به حال خود میگذاشتند و خود تشکیلات تازهای ایجاد میکردند و یا به گروههای همفکر خود میپیوستند با یقینی همعقیده بودم...»
نجاتحسینی چنین ادامه میدهد:
«وقتی یقینی مسئله مريضياش را مطرح کرد، یزدانی در جواب گفت: برو ایران همانجا معالجه کن، لازم نیست توی اروپا معالجه کنی، مگر مردم ما توی ایران چه میکنند؟»
رهبری تصمیم گرفته بود یقینی را به ایران بفرستد تا مبادا در اعتراض به دگرگونیها مزاحمتی ایجاد کند. محمد یقینی یکهفته در خانه خیابان بغداد بود... او سپس با یک گذرنامه غیر ایرانی، همراه با یک مسلسل، یک اسلحه کمری و مقداری وسایل دیگر، با هواپیما راهی ایران شد...
در خاطرات نجاتحسینی در مورد کمک محمد یقینی به خروج «مصباح» از کشور آمده است:
«حسین روحانی وقتی برای بار دوم به ایران بازمیگشت، «مصباح» را که از رابطین سازمان در انگلیس بود با خود به ایران برد تا وی نیز مسائل اعتراضی خود را با رهبری داخل در میان بگذارد. مصباح به دمشق آمد و در آنجا گذرنامه حقیقیاش را به امانت گذاشت و با یک گذرنامه غیرایرانی عازم ایران شد. در اولین ارتباط با افراد سازمان در داخل کشور، گذرنامه خارجی او از وی گرفته شد و اقامتش در ایران به درازا کشید.
پس از اینکه مدتی از اقامت «مصباح» در ایران گذشته بود، تصادفاً روزی محمد یقینی را در یکی از خیابانهای مرکزی شهر تهران ملاقات میکند. آن دو که مخفیانه در ایران بهسر میبردند و هر دو در موضع اعتراضی نسبت به سازمان قرار داشتند از وضع ناهنجار خود، از بلاتکلیفی و سرگردانی و از دشواریهای امنیتی یکدیگر با خبر شده و قرار میگذارند هر چند وقت یکبار یکدیگر را ببینند.
پس از چندی مصباح تصمیم خود مبنی بر خروج از ایران را به اطلاع یقینی میرساند و از وی برای تهیه گذرنامه کمک میخواهد. چند روز بعد آنها یک گذرنامه خارجی بهدست میآورند. یقینیکه در کار جعل مدارک تجربه داشت، عکس گذرنامه را عوض کرده و مصباح با آن از ایران خارج میشود.»
خروج مصباح که بدون اجازه سازمان داخل کشور صورت گرفت، بهعنوان فرار او تلقی شد روز پروازِ مصباح، یقینی او را تا فرودگاه مهرآباد همراهی کرد تا خروج او را کنترل کند و مطمئن شود که بدون دردسر از قسمت کنترل گذرنامه میگذرد.
هنگام خداحافظی وقتی محمد برای آخرینبار دست «مصباح» را میفشرد گفت: «میدانم که رفقای! سازمان مرا به فراریدادن تو متهم خواهند کرد.»
نجاتحسینی مینویسد: «همانطورکه محمد یقینی خود پیشبینی کرده بود، پس از خروج «مصباح» از ایران، از سوی رهبری سازمان، یقینی عامل فرار مصباح شناخته شد.»
او میافزاید: «چندی بعد من منتظر مسافریکه برای اولینبار به خارج سفر میکرد، بودم. او از تهران به دمشق میآمد. این فرد با گذرنامه خارجی که یقینی با آن به ایران رفته بود، از تهران به دمشق آمد. وی مقدار زیادی مدارک و پیام تشکیلاتی همراه داشت. پس از تحویلگرفتن بار مسافر تازه رسیده، ضمن بازکردن جاسازیها و جمعآوری و تنظیم مدارک به نامهای «درباره محمد یقینی» برخوردم.
براساس این نوشته که رمزی نوشته شده بود، محمد یقینی دیگر به خارج برنمیگشت.
هر بار این پیغام را میخواندم، زشتی کلمات عریانتر میشد و زخمی بر احساسم مینشاند... یقینی به خاطر پافشاری بر تفکرات مذهبی خود به داخل فرستاده شد. با اینکه او مدتها در ایران سرگردان بود و میتوانست بهراحتی به خارج بازگردد، همانجا ماند. او به یاران تشکیلاتی خود، حتی افرادیکه از نظر اعتقادی در برابر او ایستاده بودند، وفادار مانده بود.
محمد یقینی در آخرین روز اقامتش در دمشق، پيش از عزیمت به ایران، ضمن صحبتهای گلایهآمیزش گفت: «شاید سفرش به ایران ابدی باشد...»
درآخرین تصویری که از او در ذهن دارم، مرد بلندقامت و وارستهای را میبینم که در صندلی عقب یک اتوبوس نشسته و با سکوتی ناخرسند در تفکراتی ابهامآمیز فرو رفته است. این اتوبوس محمد را به فرودگاه دمشق رسانید تا راهی ایران شود و این آخرین دیدار ما بود.»
نـجاتحسـینی مینویسـد: «...نوشـته زهرآلودی که از سرگذشت شوم محمد خبر میداد ذهنم را نسبت به نویسندگانش بهشدت مسموم کرد.
من به خاطر اینکه روزی آزادی و آزادگی را برای ملتی در بند به ارمغان بیاورم، این راه را انتخاب کرده بودم. من آزادی عقیده را حق طبیعی هر انسانی میدانستم و در ضمیر مذهبیام نیز «لااکراه فیالدین» بهخوبی جا افتاده بود...، اما اکنون یکی از بهترین یارانم قربانی تنگنظری کسانی بود که هیچ حقی برای کسی جز خود قائل نیستند. این پدیده و رویدادهای مشابه پيش از آن، روابط انسانی و تشکیلاتی مرا با سازمانیکه به آن عشق میورزیدم، جریحهدار کرد.
در دوره اخیر، روابط و رفتار صمیمانه و پاک تشکیلاتی به برخوردهای غیر انسانی و غیردموکراتیک رهبری جدید آلوده شده... جلوهای از عملکرد رهبری داخل در رفتار یزدانی نیز متبلور بود. او تمام افراد مؤثر خارج از کشور را با قضاوتهای نابجایش به لجن میکشید و از میدان مبارزه بیرون میکرد و به این کار ناپسند خود، لباس انتقاد درونسازمانی و مبارزه ایدئولوژیک میداد.»
نجاتحسینی در پایان در مورد خود نیز چنین مینویسد:
«چند هفته بعد... نامهای به پست مرکزی دمشق رسید که در آن فقط آدرس پستی ما بود. من بهعنوان رابط سازمان در سوریه نامه را گرفتم و باز کردم... با دیدن نام «ابوعلی» که نام تشکیلاتی من در آن زمان بود به خواندن نامه ادامه دادم. نامه توسط یزدانی خطاب به سپاسی و با لحنی توهینآمیز و تحقیرآمیز درباره من نوشته شده بود. من نامه را به سپاسی دادم و اعتراض خود به شیوه ترور شخصیتی که یزدانی بهکار برده بود، را به وی گفتم.
در همین موقعیت به نامه دیگری که از ایران فرستاده شده بود، دست یافتم. در آن آمده بود: «... بعداً به حساب «ابوعلی» خواهیم رسید.» من بهجای اینکه در انتظار احکام خودسرانه رهبری داخل بمانم بیدرنگ به فکر چاره افتادم...»(14)
ترور اشتباهی حسن حسنان، بیتوجهی کامل به سرنوشت سرگرد علی محبی و ترور محمد یقینی و چندین مورد ترور داخلی دیگر مانند ترور علی میرزا جعفر علاف، با اين عنوان که میخواسته خود را به پلیس معرفی کند همه و همه از بههمریختگی و فروپاشی درونی سازمان خبر میدهد. آنگاه در چنین شرایطی پرچمدار بهجای اعتراف به خطاها و اشتباهات و بهجای تلاش برای تصحیح اشتباهات، باز هم در تاریخ 6 شهریور 55 به عملیات نظامی روی میآورد.
عملیات ترور مستشاران غیرنظامی درست به منظور پركردن جای خالی اعتمادهای از دست رفته سیاسی ـ تشکیلاتی و اجتماعی بود. اسفبار آنکه دو روز پس از این عملیات، در 8 شهریور، رژیم شاه به تلافی، دو نفر از زندانیان سیاسی را که پروندهشان در حد اعدام نبود، به جوخه اعدام سپرد:
نادر صفری لنگرودی از مجاهدین، که مدتی در بند 2 اوین با وی هماتاق بودم
اعظم روحی آهنگران از چریکهای فدایی خلق
از اینروست که میگویم عملیات نظامی درآن زمان نه نشان قدرت که نشان ضعف و ازهمپاشیدگی مفرط است و طبیعی است که در چنان شرایطی سازمان هرگز توان مقابله با پیامدها و واكنشهای ساواک را ندارد.
چشمانداز: آیا دستگیری محمد توکلیخواه و پیامدهای بعدی دستگیری وی را میتوانيد در این رابطه توضیح داد؟
در 27 آبان ماه 1354، در پی دستگیری دونفر از اعضای رده پایین سازمان در همدان، فردی بهنام محمد توکلیخواه نیز دستگیر میشود. توکلیخواه در بازجویی اعتراف میکند که پس از طی دورههای مختلف تشکیلاتی، تغییر ایدئولوژی را پذیرفته، ولی در این اواخر مرحله انتقادی را میگذرانده و به کارگری فرستاده شده است. توکلیخواه در شاخههای متفاوت سازمان کار کرده بود و از اینرو بسیاری از افراد و کادرهای سازمان ازجمله محمدتقی شهرام و بهرام آرام را میشناخت. تا آنجا که من به یاد دارم محمد توکلیخواه دانشآموخته مدرسه علوی بود و بسیاری از دانشآموختههاي این دبیرستان را که بعدها به مجاهدین پیوسته بودند میشناخت و با شماری ارتباط مستقیم داشت.
لازم است بدانيد که هنگام دستگیری وی، وحید افراخته نیز کماکان زنده و از همه جهت در خدمت ساواک است. میتوان حدس قریب به یقین زد که افزون بر زمینههای انحطاط درونی، افراخته نیز در شکستن توکلیخواه و ریختن زشتی و قبح همکاری با ساواک در وی مؤثر بوده است. به این ترتیب، ترکیب افراخته ـ توکلیخواه، ترکیب و زوج بسیار کارآمدی برای ساواک میشوند.
اسناد و مدارک بعدی نشان میدهد که توکلیخواه جا پای وحید افراخته گذاشت و بعد از اعدام افراخته تا بیش از یکسالونیم بعد با اکیپهای شناسايی و ضربت کمیته مشترک همکاری داشت. نام مستعار وی در این برنامهها «فردوس» بود. خودفروختگی وی چنان بود که ساواک بعدها یک اتومبیل پژو سواری در اختیار او گذاشت و وی شخصاً به شناسایی مبارزین میپرداخت.
در اسنادیکه تاکنون منتشر شده رد پای خیانت و همکاری توکلیخواه در چند مورد به شرح زیر مشخص است:
1ـ اولین نشانه همکاری او لو رفتن یکی از خانههاي تیمی در خیابان صفیعلیشاه بود. در این خانه چند نفر مستقر بودند: عبدالله اسفندیاری، علیرضا باباخانی، صادق کرداحمدی و همسر وی زهرا نجفی.
2ـ در پی دستگیری افراد فوق که وحید افراخته نیز در بازجویی و در «شکستن» مقاومت آنها نقش داشت، قرارهای حسن سبحاناللهی و ابراهیم داور از اعضای مخفی سازمان لو رفت و آنها كه از کادرهای مهم سازمان بودند با خوردن قرص سیانور خودکشی میکنند.
3ـ در اواخر فروردین 1355، توکلیخواه در خیابان منیریه، دونفر از اعضای مخفی و مؤثر سازمان را که میشناخت مشاهده کرد. این دو نفر جمال شریفزاده شیرازی و مهدی موسوی قمی بودند، به همراه این دو یک زن نیز مشاهده شد، وی طاهره (فاطمه) میرزاجعفر علاف همسر محمدتقی شهرام و خواهرِ برادران میرزاجعفر علاف است. هر سه این افراد در پایان درگیری با مأموران ساواک، با قرص سیانور خودکشی کردند.
4ـ در اسناد مربوط به ضربات وارده بر سازمان چریکهای فدایی خلق نیز بهنام محمد توکلیخواه برمیخوریم:
... در ساعت 18/10، روز 10 مهرماه 1355 اکیپ کمیته مشترک کورش، درحالیکه محمد توکلیخواه را به همراه داشت، در خیابان شاه، پس از تقاطع سیمتری نسبت به دو نفر که در پیادهرو در حرکت بودند، مشکوک میشود. توکلیخواه نیز تأيید میکند که «به فدايیان میخورند»، بنابراین مأمورین کمیته مشترک به دستگیری آنان اقدام میکنند، ولی در جریان زدوخورد «پرویز داودی» با جویدن سیانور کشته میشود و فرد همراه وی از مهلکه جان به در میبرد.(15)
5ـ با همکاری فعال و مستقیم این دیگر محصول تکامل! یافته علاوه بر کسانی که برشمرده شد، شمار زیادی از مبارزین دستگیر و کشته شدند: سرورآلادپوش، محمدحسین اکبری آهنگر (6 مهرماه 1355) و تعدادی دیگر از این جملهاند. براساس اسناد و مطالب منتشر شده، محمد توکلیخواه تا سال 1356 در عملیات شهرگردی در خدمت ساواک بود. وی در اواخر سال 56 به ترکیه و سپس به اروپا رفته است.
6ـ اما مهمترین ضربهای که از طریق محمد توکلیخواه وارد آمد شناسايی و کشتهشدن بهرام آرام، قدیمیترین عضو مرکزیت و رهبر شاخه نظامی سازمان بود.
در بعدازظهر 25 آبان 1355، بهرام آرام درحالیکه در میدان مخبرالدوله، مشغول سوارشدن به یک اتومبیل شخصی مسافرکش بود، توسط محمد توکلیخواه مشاهده شد. دو اکیپ ضربت کمیته مشترک به تعقیب اتومبیل مزبور پرداختند. در اواسط خیابان شیوا (سرآسیاب دولاب) بهرام آرام متوجه تعقیب شد، وی در حال پیادهشدن از اتومبیل بهسوی اتومبیلهای مأموران تیراندازی کرد. در جنگ و گریز متقابل، بهرام آرام در زمینی محصور به چند ساختمان گرفتار میشود. وی پشت مقداری آجر و مصالح ساختمانی سنگر گرفته و به تیراندازی میپردازد. پس از حدود یکساعت تیراندازی متقابل، او که میبیند در محاصره قرار گرفته است، با انفجار نارنجک خودکشی میکند. از وی یادداشتهایی بهدست پلیس افتاد که بخشی از آن در روزنامههای آن زمان نیز به چاپ رسید. یادداشتهای بهرام آرام از وضعیت متشتت و متلاشی روحی او و تضعیف انگیزههای مبارزاتیاش خبر میدهد.
چشمانداز: تا آنجا که میدانم شما پيش از شهریور 50 هم با بهرام آرام آشنا و درتماس سازمانی بودید، خوب است در این زمینه بیشتر برای خوانندگان نشريه بگويید.
بهرام آرام فرزند صادق متولد 1328 تهران بود. در سال 1348، در دوران تحصیل در رشته فیزیک در دانشگاه صنعتی آریامهر(شریف کنونی) توسط احمد رضايی عضوگیری شد. پيش از شهریور 50 تحت مسئولیت علی باکری قرار داشت. مدتی هم تحت مسئولیت مستقیم رضا رضایی قرار داشت. در سال 1349 که من پیک شیراز ـ تهران بودم، او نفر رابط من بود. خودش یکبار به من گفت که با مرحوم احمد آرام نویسنده و مترجم نامدار نسبت فامیلی دارد.
من بهرام را از سالهای 1349- 1348 یعنی پيش از ضربه شهریور 50 و زمانیکه هنوز سازمان علنی نشده بود میشناسم. انسان بسیار فعال و بااستعدادی بود و استعداد سرشاری در امور عملیاتی و نظامی داشت. 5 سال عضو مرکزیت بود، درواقع باسابقهترین عضو مرکزیت طی آن سالها بود. او تئوریسین نبود، اما پراتیسین و کادر اجرایی بسیار بااستعدادی بود. زمانیکه در کنار احمد رضایی، رضا رضایی، کاظم ذوالانوار و شریفواقفی بود منشأ و مصدر خدمات بود. وقتی هم در کنار تقی شهرام قرار گرفت «بازوی اجرايی» و بهراستی عامل اصلی اجرای خودکامگیهای او شد.
قطعاً اگر بهرام آرام نبود، شهرام هرگز نمیتوانست به آن سادگی سلطه خود را بر سازمان گسترش دهد. همچنان که پس از مرگ بهرام، تقی شهرام هرگز روی خوش ندید و فرایند فروپاشی سازمان آغاز شد. بهرام آرام انسان بااستعدادی بود، افسوس که دست تقدیر یا شرایط اجتماعی و عدمپاسخگوییِ «صادقانه» به ضروریات هر مرحله باعث شد که او راه خطا رفت. در تناقض دائمی و مرگبار زیست و فرصت تصحیح نیافت.
چشمانداز: به اسناد بهدست آمده از بهرام آرام و وضعیت روحی ـ روانیِ متشتت او اشاره کردید، لطفاً در اینباره برای خوانندگان نشريه بیشتر توضيح دهید
شاهسوندي: همانطور که خود شما بهخوبی میدانید، از بهرام دو دسته اسناد و مدارک مکتوب بهجای مانده است؛ اولین سند مکتوب مربوط است به تحلیل و انتقاد از خودی که او بهعنوان مرکزیت و مسئول خانه پایگاهی خیابان شیخ هادی، نسبت به اتفاقات و انفجارهای ناخواسته در بیرون و داخل آن خانه که به دستگیری شما، سیمین صالحی و ابراهیم جوهری انجامید. (مرداد 1353، پيش از سلطه کامل شهرام بر سازمان)
دومین سند مکتوب نیز پس از مرگش بهدست ساواک افتاد. مقایسه این دو سند و مشابهتهای محتوایی آنها بهراستی شگفتآور است و نشان از تشدید تشتتهای روحی ـ روانی که پیشتر به آن اشاره کردم دارد.
سند اول، در همان زمان با مقدمهای به قلم شهرام، البته باعنوان «مقدمه سازمان» در روابط داخلی منتشر شد.
او بهجای تحلیل کارشناسانه فنی، نظامی و تشکیلاتی از ضربه و عوامل پدیدآورنده آن، به نادرست و فرصتطلبانه، علت ضربه را به ایدئولوژی سازمان که هنوز رسماً مذهبی است نسبت میدهد. عدمصداقت او چنان است که کسانی را که سالها پیش، با مواضع اصلی سازمان مجاهدین شهید و یا اسیر شدهاند، بهجای «برادر» که عنوان رسمی سازمانی است، «رفیق» خطاب میکند.
هدف شهرام از انتشار این تحلیل تحکیم موقعیت خود بهعنوان نظریهپرداز، خودکمبین، مطیع و منقادکردن کامل بهرام آرام است. بخصوص در فضای عاطفی ناشی از ضرباتی که او مسئول آن بوده، نسبتدادن ضعفهای فردی ـ تشکیلاتی او به ایدئولوژی سازمان زمینهسازی برای اهداف بعدی است. این سند در جیب خلیل فقیهدزفولی موقع دستگیری بهدست ساواک افتاد.
تقی شهرام در مقدمه مزبور مینویسد:
«تحلیل واقعه انفجار خانه پایگاهی شیخهادی و انفجار بمب در دست رفیق محمدابراهیم جوهری، یکبار دیگر این واقعیت سخت را در مقابل ما قرار میدهد که اشتباهات و شکستهای ما بخصوص در چنین مدارهایی از آگاهی و تجربه، بسیار بیش از آنکه جنبه معرفتی داشته باشند، جنبه طبقاتی و ایدئولوژیک دارند.» ...طرح شکستها یا پیروزیهای نظامی از زاویه نقطهنظرهای ایدئولوژیک و طبقاتی در این دوره از دوران رشد سازمان که ما درست در کشاکش و اوج مبارزه ایدئولوژیک درون تشکیلاتی بهسر میبریم در عین اینکه اقدام جدیدی بهشمار میرود امری کاملاً طبیعی است.
در این زمان که خون سه نفر از رفقای ارزنده ما در این جریان و در اثر این اشتباهها ریخته شده و در دست دشمن خونخوار گرفتار آمدهاند، امیدواریم که این نقطه آغازی باشد برای برخورد جدیتر و مبارزه پیگیر و خستگیناپذیرتر با ضعفهای اصولی که این جریان آشکارا در برابر ما قرار میدهد.
این ضعفها مسلماً نمیتوانند در یک نقطه و یا در یک فرد متجلی و آنگاه در همان نقطه و یا همان فرد مرتفع شود. این سخن به آن معنا نیست که ما ضعفها و اشتباهات رفیق فرمانده این جمع را منکر شویم و یا آن را کوچک جلوه دهیم. این رفیق [بهرام آرام] بیشک دارای اشتباهات جدیای بوده است، اما از نظر ما این سخن در واقع دارای دو معنای متفاوت و در عین حال متقابلاً وابسته به هم است:
معنای اول آن همان ضعفهای فردی این رفیق بوده است که بهعنوان فرمانده گروهی که مرتکب اشتباهات جبرانناپذیری شده است میتواند مورد انتقاد شدید و حتی تنبیه سازمانی قرار گیرد.
اما معنای دوم که از نظر ما مهمتر بوده و شاید علل زیربناییتری را در اشتباهات سازمانی مشخص میکند، همان ضعفها، نارسايیها و انحرافاتی است که در بطن نظرات، تفکرات و شیوه عمل سازمان و طبیعتاً تکتک افراد آن وجود دارد. از این دیدگاه ضعفها و اشتباهات رفیق فرمانده بههیچوجه از ضعفها و اشتباهات سازمان جدا نیست... اکنون همه عناصر مسئول در سازمان موظفند سهم خود را در بهوجودآوردن چنین فاجعهای با تمام وجود درک کنند و به خاطر داشته باشند که بروز اشتباهاتی از مقولات ایدئولوژیک و در یک گوشه سازمان و در وجود یک فرد عموماً بیانگر وجود اشتباهات عظیمتری در جریان عمومی سازمان میتواند باشد.»
پس از این مقدمه، تحلیل و انتقاد از خود بهرام آرام آورده میشود. بهرام با شرح واقعه آغاز و سپس درباره انگیزههای خود چنین مینویسد:
- «پیشتازبودن در عمل نظامی در سطح سازمان، بدون در نظرگرفتن ویژگیهای کار و بدون در نظرگرفتن پیامد ضربه احتمالی در آن شرایط خطیر (نامش را میگذاریم حمیت گروهی).
- رفیق ناصر [جوهری] هربار به دلیلی از شرکت در عمل معاف شده بود. او در این زمینه دچار عدماتکا به خویش و در واقع نوعی خودکمبینی شده بود.
- رفیق لطفالله، بهدلیل این كه قبلاً چه در زندان و چه در بیرون به خاطر داشتن روحیه محافظهکارانه مورد انتقاد قرارگرفته بود، صادقانه کوشش فراوانی داشت که شرایطی جستوجو کند که در تحت آن شرایط اولاً روحیه محافظهکارانه خویش را تقلیل دهد. ثانیاً عملاً در درجه اول به خویشتن و در درجه دوم به دیگران عدمروحیه محافظهکاریاش را به اثبات برساند.
- رفیق سیمین، به دلیل حاملهگی و ترس از اینکه مبادا با موضع منفعلگرفتن در جریان طرح روز به روز در زمینه نظامیکه از نظر سازمان یکی از رکنهای تشکیلدهنده به حساب میآید عقبنشینی کند... موافقت خود را با طرح اعلام داشت.
- مدتها پیش در مورد اینکه من در انجام مسئولیتها با رفقا برخورد عاطفی میکنم بهدرستی از من انتقاد شده بود [معلوم است که انتقاد ازسوي شهرام بوده است]... اخیراً دیده بودم که چپروی در برخورد عاطفی در من بروز كرده. مثلاً گاه میشد که با رفقا تندتر از آنچه واقعاً حق قضیه بود برخورد میکردم، درحالیکه سابق بر این همیشه من در برابر برخوردهای انتقادی نرمتر از حد معمول بودم.
بدون در نظرگرفتن و بحث روی انگیزههای رشد، این تحلیل را نمیتوان شروع کرد. عموماً تمایل زیادی در من برای رشد موجود بوده است و اینکه بههیچرو و در هیچ زمینهای از دیگران عقب نیفتم.
- دنبالهروی بهطور خودبهخودی... و پیرو جریانات قرارگرفتن
- ازآنجا که برای پیشبرد کارها و جلودار بودن... بایستی بیمحابا و جسور باشیم، لذا همیشه برخوردهای چپروانه... در من بیشتر از برخوردهای محافظهکارانه و احتیاطآمیز حاکمیت داشته است.
- چپ و راستشدن و دیرتر به تعادل رسیدن.
- قبول مسئولیتهای سازمانی بیش از حد توانايی، در عین اینکه انگیزههای مثبتی داشت، ولی همیشه به رشد فردی ناشی از قبول مسئولیت نیز توجه میکردم.
- آنقدرکه شکستهای خودم و ضعفهاییکه در خودم ملاحظه میکنم ناراحتم میکند، ضعفها و شکستهای دیگران نمیکند..»
بهرام در تحلیل انتقاد از خود سپس میافزاید: «پس از این حادثه من عملاً چند روز دچار یک حالت نیمهانفعالی شدم... به این میاندیشم که تنها ضعفها را به میان جمعبردن، آن را با رفقا در میانگذاردن و از جمع کمک خواستن، راهحل چاره است.»
او در اثر سرکوبهای پرچمدار بر متنی از نقاطضعف اعتقادی، چنان دچار تزلزل شخصیت و بیاعتمادی نسبت به خود شده که بلافاصله میافزاید: «گاهی دچار تفکرات نادرست و حتی مالیخولیایی از این نوع میشوم که شاید همین انتقاد نیز نه ناشی از صداقت، بلکه ناشی از تغییر شکل رگههای اندیویدوالیستی در وجود من و ورود آنها از درهای جدید است.»
آنچه آمد، تصویری از بهرام آرام در سال 1353 است، سالی که تغییر ایدئولوژی داده، ولی هنوز در بیرون و حداقل در میان شماری از اعضا، اعلام مارکسیستبودن نمیکند. از آن سال به بعد تا لحظه مرگ، او عامل و بازوی اجرایی سلطهگری تقی شهرام بود.
فاجعه خونین کشتن مجید شریفواقفی و بعد هم ترور ناجوانمردانه محمد یقینی و بسیاری ضربات نظامی، بیش از پیش بر تزلزل شخصیتی او و تناقضاتی که با خود حمل میکرد، افزود؛ تناقضاتی که تا دم مرگ آرام و قرار را از او سلب کرد.
با هم بخشهایی از دستنوشته دوم او در اینباره را مرور کنیم؛ این دستنوشتهها از مهر ماه 54 آغاز و تا یکسال بعد، یعنی مهرماه 55 وکمی پيش از کشتهشدن در آبان 55 ادامه مییابد.(16)
مقایسه نوشتههای او در دو وضعیت، بههمریختگی روز افزون او را بهخوبی نشان میدهد.[دستخط بهرام آرام و متن حروفچيني شده آن در انتهاي اين گفتوگو آمدهاست.]
به نظر من این یادداشتها که با دستخط خود بهرام توسط ساواک منتشر شد دارای چنان ارزشی برای درک آن دوران تاریک و خونین در تاریخ میهن و مبارزه است که جا دارد تمامی آن را خوانده و مرورکنیم. (خط کشی زیر مطالب از من است)
در مقدمه یادداشتها آمده است:
«این خلاصه، مجموعه یادداشتهای من درباره مسائلی است که ذهنم را مشغول ميداشته است (از حدود بیش از یکسال پیش تاکنون) البته خود نوشتهها که تدریجی صورت گرفته بود خیلی مفصلتر بود و خیلی از مسائل را در برمیگرفت که بهدلیل غیرضروری بودنش آنها را بهتدریج حذف کردهام. در هر صورت اگرچه محورها و قضایایش علیالعموم روشن است، ولی خواندن این نوشتهها بخصوص از جهت دریافت یک سرگردانی عمومی در حل مشکل اساسی و رابطهاش با ضعفهای موجود خودم میتواند مفید باشد. البته این مطالب که عمدتاً پراکنده و گاه تکراری است میتواند مجموعاً به یک تحلیل مفصلتر تبدیل شود که در آینده اگر ضرورتش پیش آمد انجام خواهم داد. اكنون فکر میکنم جمعبندی اشکالات، ضربات و... که طبعاً در من و خصلتهایم کاملاً نقش داشته باشد اساسیتر و اصولیتر است.»
در یادداشت مورخ 16 مهر 54 چنین آمده است:
«احساس میکنم که دارد قدری دیدم نسبت به خود، مذهبی میشود و شاید هم واقعاً عینی، ولی به هر حال نیاز دارم یکسری مسائل را برای خودم مشخص کنم. در درک و فهم نقش فرد و سیستم و تأثیر متقابل این دو، دچار ابهاماتی شدهام... برای این مسئله خوب است حالات خود را مثال بزنم:
1ـ احساس میکنم تا حدی صداقت دارم و بهطور عمده در مقابل جریانات درست مقاومت نخواهم کرد، بلکه عمدتاً حتی حاضرم خودم را با آنها همگام کنم.
احساس میکنم که تا آن اندازه قدرت فکری دارم که مسائل تبیین شده را که در مقابلم قرار میگیرد (با کنترل) در عمل پیاده کنم و حتی مبلغ آن فکرها در بین عدهای باشم.
3ـ احساس میکنم که تمایل زیادی به گسترش مسئولیتهایم ندارم و نوعي روحیه قناعتآمیز، نوعي روحیه سازشکاری با وضع موجود و ترس از پذیرش مسئولیتهای مستقل و بزرگ در من بهوجودآمده است. ضعفها و اشتباهکاریها مرا تبدیل به آدم نسبتاً جبونی کرده است، اگرچه این ترس جنبه غالب ندارد.
4ـ احساس میکنم دارای محدودیتهای ایدئولوژیک بوده و دچار نوعی سادهگزینی شدهام، بهطوریکه هیچگاه نتوانستهام در درک جریانات به عمق آنها دست یابم.
5ـ همینطور مسئله فوقالذکر را ناشی از نوعی بیخیالی و فارغالبالی میدانم. همیشه من در مقابل یک جریان ضعیف نادرست چه در خود و چه در تشکیلات، سازشکاری کردهام، از اینرو هیچگاه نتوانستهام اولاً عمق آن را دریابم و ثانیاً ... موضع و نحوه برخوردم را با آن ارتقا دهم. ...تا اینکه آن جریان آنقدر عمده شده که یا خودم را داشته میبرده و یا عدهای از اطرافیان را با خود برده است... نتیجه آنکه [به] برخوردهای متناوب فعال و منفعل دچار میشوم. مثلاً ممکن است پس از برخورد با شیوههای آموزشی فعال ... سپس دوباره قضیه سست میشود و این تناوب همینطور ممکن است ادامه یابد. این در عمق خود یک سازشکاری عمیق با گرایشات راحتطلبانه و فرصتطلبانه خردهبورژوازی(17) را در درون من به نمایش میگذارد.
برخورد دنبالهروانه من بهطور عمده ناشی از این روحیه است... اولاً بهدلیل انگیزههای شخصی و احساس مسئولیت و ثانیاً بهدلیل رگههای اندیویدوالیستی تا حد امکان (و بهتر است بگویم تا حدی که عقب نیافتم نه این که پیشتاز باشم) با آن همگامی میکنم.
حال نمیدانم کجا این جریان ممکن است به صورت یک جریان اپورتونیستی جلوهگر شود؟...»
6ـ در درک پروسه متقابل تئوری و عمل و رابطه این دو، عملاً احساس عجز میکنم.
7ـ در یادداشت مورخ 4 آبان 54 آمده است:
«امروز صبح کوششی کردم برای پاسخدادن به بعضی سؤالات تحلیلی... پرداختن به این امر مجموعهای از تأسف و انفعال و حتی تمسخر را نسبت بهخود برایم بهوجود میآورد.»
8ـ....من بخصوص در داشتن قدرت ایدئولوژیک در خودم مردد هستم... خلاصه این احساس به من دست داده که در یک دور باطل افتادهام، دور باطل بیرون و درون. از هر جا شروع میکنم به خود میرسم و در اینجا میلنگم. شاید صادقانه دل به کار تئوریک نمیدهم، (زیرا احساس میکنم در اینجا پیشتاز نیستم.)....
9ـ در یادداشت مورخ 12 آذر 54 مینویسد:
«درطول این چند روز مسائل زیادی ذهنم را به خود مشغول داشته است... این اغتشاش فکری قبل از هر چیز بهخوبی مبین این امر است که من در شرایط كنونی تنها یک پراتیسین خودکارم که چون از مدار خودم تجاوز کردهام، بدون اینکه تغییری اصولی در خودم بهوجود آورم این امکان را یافتهام که ضربات نسبتاً هنگفتی به سازمان وارد آورم... مشکلات من در این زمینه اینها هستند:
ـ نداشتن قدرت کافی تئوریک و پایههای اصولی فکری که بتوانم مسائل را بهخوبی تحلیل کنم
ـ وجود بقایای ضعفهای ایدئولوژیک و گرایشات خردهبورژوایی(18)
ـ نداشتن تحلیل عمیق و مشخص ازتجارب فردی و تاریخی»
10ـ در یادداشت مورخ 23 دی ماه 54 آمده است:
«...مدتی است که نوشتههای انتقادی تعطیل شده است ... حال چرا دوباره به یاد این مطلب افتادهام؟
علتــش برخــی پراکندهکاریهــا و شلوغبازیها و عملاً مقداری وقت تلفکردنهای ناشی از بیبرنامهگی میتواند باشد. اینها اقدامات و کوششهای مشخص فکری و عملی برای مبارزه با ضعف را در محاق نگهمیدارد. شاید این امر در رابطه با من و روحیاتم معنای بیشتری بدهد. من در درون خودم یک نوع نمیدانم اسمش را درست چه بگذارم نوعی لیبرالیزم، پاسیفیزیم ویا ترکیب این دو بگویم، نوعی سازشکاری ملاحظه میکنم...»(19)
11ـ در یادداشت مورخ 15 بهمن 54 مینویسد:
«مطالبی در مورد جمعبندی مسئله انحراف شریفواقفی و اعدام انقلابی او(مسئله مهمی ندارد) فقط گاهاً در این مورد به فکر فرومیروم که آیا طرح گرایشات نامطلوب خودم در جلسات گروهی انتقاد از خود چنین سرنوشتی را برای شخص من در بر نخواهد داشت.»
12ـ در تاریخ 26 فروردين 55 حدود دو هفته از نوشتن مطالب فوق میگذرد، ليكن در این مدت در زمینه تئوریک کار مشخصی نکردهام. لابد هرکسی از خودش میپرسد که پس این دو هفته چهكار میکردی؟ باید بگویم تقریباً هیچ، جز یک مقدار وانهادگی و فرار از مسئولیت. چگونه میتوانم در طول تمام این شلوغیها باز هم به کار فکری تئوریک ادامه دهم.
در همان روز مینویسد: «در کــلاس امروز هیچکس فکر کرده حاضر نشده بود. بچهها (بخصوص حسن) وقت خود را تلف میکردند. احساس میکنم سمپاشیهای رژیم در ماههای اخیر متأسفانه در مورد تعدادی ردههای قدیمی هم تأثیراتی داشته...
اختلافنظری بر سر وجوه ارسالی رفقای خارجی... [ناخوانا] وجود دارد. برای راهحل مناسب به میزان زیادی عاجزم. ندانمکاری من و رفقا در اینباره چه مقدار ننگآور میتواند باشد. بههرحال در آینده باید به آنان تفهیم کنم که این کمک مترقیانه برای رشد جنبش ضروری است و این کاری است که كليه جنبشهای انقلابی کرده و میکنند. چطور لنین از امپراتوری آلمان برای استقرار حکومت زحمتکشان در شوروی نیز استفاده میکرد.»
13ـ در یادداشت 18 خرداد 55:
«ضربههای پیدرپی که به شکلی بخشی از انتقاداتش مستقیماً به من برمیگردد طبعاً در نحوه برخورد با مشکلات تأثیرات مشخصی میگذارد... در شرایط كنونی من روشنبینی مستقلانهای ندارم و این دائماً مرا در یک شرایط دشارژ قرار میدهد، درحالیکه عليالظاهر فعالیت میکنم، ولی این فعالیت از یک محتوای مناسب برخوردار نیست و روز به روز احساس میکنم که عقبتر میافتم.»
و سرانجام در یادداشت 20 مهرماه 55، یعنی حدود یک ماه پيش از درگیری و کشتهشدن مینویسد:
«... در رابطه با جریانات اخیر بارها کوشیدهام که مسائل موجود را که خودم هم بهخوبی میفهمیدم به من کاملاً ارتباط پیدا میکند دریابم، ولی هر بار عاجز و درمانده از تحلیل عمیق این مسائل ناچار آن را رها میکردم... در یک کلام نه رهروام و نه رهبر... در حال حاضر دچار سرگردانی خاصی در تحلیل و قدرت و کارايیهای خودم شدهام...»
چشمانداز: این تصویریکه شما از بهرام آرام براساس نوشتههای خود او بهدست میدهید، از زمین تا آسمان با آن «بهرام آرام»یکه من میشناختم، متفاوت است. من فکر میکنم روند غیرطبیعی و غیردموکراتیک تحولات درونی، اثر روانی ترور شریفواقفی و صمدیهلباف و بعد هم ضربات پیدرپیای که در اثر خیانت افراخته و سپس محمد توکلیخواه بر سازمان وارد آمد او را به این سرگرداني دچار كرد، كه بنبست جريان را هم نشان ميدهد.
شاهسوندي: واقعیت همین است که گفتید، با شما کاملاً موافقم. این تصویر با آن «بهرام آرام»ی که من نیز از سال 49- 48 میشناختم بسیار متفاوت است. خوب به یاد دارم که او پس از ضربه شهریور 50 بهعنوان معاون احمد رضایی، سپس همراه با رضا رضايی و سالهای بعد همراه کاظم ذوالانوار و شریفواقفی چقدر فعال و شاداب بود.
نگاهی سریع به فهرست خونبار کشتهها و تلفات، میتواند توضیحدهنده وضعیت روحی ـ روانی بهرام آرام و نیز گویای غیرتکاملی و انحرافیبودن تحولات باشد.
قبلاً شماری را نام بردم اکنون به بقیه آن توجه کنید:(20)
11 و 12 فروردین 55: دو تن از مرتبطین با بهرام آرام دستگیر شدند.
23 فروردین 55: دونفر در خیابانهای جنوب تهران دستگیر شدند.
24 فروردین 55: یک شاخه 5 نفری از دانشجویان دانشگاه تهران دستگیر شدند.
29 فروردین تا 1 اردیبهشت55 :چهار نفر از اعضای علنی مجاهدین پس از مراحل تعقیب و مراقبت دستگیر شدند.
اول اردیبهشت 55: سه عضو مخفی سازمان، مهدی موسوی قمی، طاهره میرزاجعفر علاف (همسر تقی شهرام) و جمال شریفزاده شیرازی کشته شدند.
6 اردیبهشت55: احمد احمد از اعضای مخفی وابسته به سازمان در تیراندازی متقابل زخمی و دستگیر شد.
6 تا 9 خرداد 55: 9 نفر در ارتباط با مجاهدین در شهرهای تهران، ساری و قم دستگیر شدند.
19 اردیبهشت 55: ابتدا یکنفر و سپس 6 نفر از مرتبطین با سازمان دستگیر شدند.
روزهای 16 تا 25 تیرماه 55: در تهران، مشهد، قم، اصفهان و ساری 9 نفر دستگیر شدند.
با پیگیری رد اتومبیل فولکس واگن بهجای مانده از عوامل ترور سه مستشار امریکایی در 6 شهریور55، ساواک به یکی از اعضای مخفی سازمان بهنام حسن آلادپوش میرسد. در تاریخ 11شهریور 55، حسن آلادپوش طی درگیری کشته شد.
12 شهریور55: دو نفر از اعضای مخفی سازمان در خیابان امیرکبیر طی درگیری کشته شدند.
23 شهریور55: یکی از مخفیگاهها و انبارکهای سازمان، در پوشش شرکتی واقع در خیابان شاه (جمهوریاسلامی) کشف شد و مقادیری سلاح و مواد منفجره، یک دستگاه فتوکپی و... بهدست آمد.
1 مهر55: مهدی میرصادقی عضو مخفی و به روایتی مرکزی سازمان طی درگیری در خیابان قزوین تهران با سیانور خودکشی کرد.
محمد باقر بیگدلی در تاریخ 2 مهر 55 دستگیر شد.
6 مهر55: سرور آلادپوش و محمدحسین اکبری آهنگر، شناسايی و طی یک درگیری کشته شدند.
8 مهر 55: نرگس قجر عضدانلو، عضو مخفی سازمان، در خیابان شاهپور شناسایی و با سیانور خودکشی کرد.
18 مهر55: مجتبی آلادپوش طی درگیری کشته و علیمحمد بیاتی دستگیر شد.
22 مهر55: علیرضا الفت پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.
25 مهر55: سیمین تاج حریری عضو مخفی سازمان کشته شد.
30 مهر55: اکرم صادق گورکلوری، با سیانور خودکشی کرد.
2 آبان 55: محمدرضا باب احمدی پس از دستگیری، با سیانور خودکشی کرد.
8 آبان55: محمد حاجشفیعیها در محاصره مأموران اقدام به خودکشی کرد.
20 آبان 55: محمدرضا آخوندی عضو مخفی سازمان در تیراندازی دستگیر و سپس در مهر 56 اعدام شد.
11 آذر 55: محمدصادق (مجید) لغوی عضو مخفی از سال 50، در یکی از کوچههای خیابان شاهپور، شناسايی شد. او پس از درگیری نظامی، با سیانور خودکشی کرد.
12 آذر 55: فاطمه فرتوکزاده طی انفجاری در حوالی خزانه بخارايی کشته میشود.
حسن ابراری که به کمک افراخته در آذر ماه 54 دستگیر شد، یکسال بعد در14آذر55 تیرباران شد.
15 آذر55: فاطمه تیفتکچی در حوالی خیابان ایران با مأمورین درگیر و کشته میشود.
27 آذر 55: هایده محسنیان در تیراندازی متقابل کشته میشود.
11دی 55: محمدرضا تفکری در تیراندازی متقابل کشته شد.
27 دی 55: محمد الفت پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.
29 دی 55: مهدی فتحی از عناصر شاخه نظامی پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.
2 بهمن 55: احمد جلالیکوار در محاصره ماموران، با سیانور خودکشی کرد.
6 بهمن55: غلامحسین صفاتی دزفولی در اصفهان در درگیری کشته شد و نفر همراه او دستگیر گردید.
7 بهمن55: حسن گودرزی در اصفهان در درگیری کشته شد.
18بهمن 55: محبوبه متحدین (همسر حسن آلادپوش) در تیراندازی مأموران کشته شد
8 اسفند 55: علیاکبر نبوی نوری، عضو قدیمی و باسابقه سازمان طی درگیری متقابل کشته شد.
.............................
و این فهرست خونین همچنان مفتوح و باز ماند تا سالها و سالهای بعد...
تزلزل کشنده و فرساینده «بهرام آرام»، تناقضهايیکه تا دم مرگ آرام و قرار را از او سلب کرد، همراه با افزایش باورنکردنی آمار کشته، زخمی و اسیر، بدون تردید دو روی سکه مجعول و تقلبی بود که محمدتقی شهرام تحت عنوان دروغین «تکامل ایدئولوژیک»، برگرفته از تکامل اجتماعی به صحنه مبارزه و سیاست ایران وارد کرد. نتایج چنان رفتاری ابتدا «سازمان مجاهدین خلق ایران» و اعضای آن را به نابودی کشید و پس از آن بهعنوان مجازاتی اتودینامیک و درونجوش سرانجام دامن خود او را نیز گرفت.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که شب را سحر کند؟
توضيح آنكه:
در نسخهي چاپ شدهي اين گفتوگو در نشريهي چشمانداز ايران، بخشي با عنوان «اعترافات بهرام آرام، رهبر ماركسيستهاي اسلامي» به چاپ رسيدهاست كه در نسخهي پيدياف الصاق شده، آن را مطالعه فرماييد.
پينوشت:
1ـ لازم به توضیح است که «تثبیت مبارزه مسلحانه در شهر» یک مرحله از استراتژی تدوین شده توسط سازمان در پيش از شهریور 1350 بود با تعریف و مشخصات خاص خود، استراتژیای که پرچمدار در تدوین آن هیچ نقش و اثری نداشت، اما در این مورد نیز، مانند بسیاری موارد دیگر، پرچمدار با قلب و وارونهكردن سعی در مصادره آن دارد.
2ـ بیانیه اعلام مواضع... ضمیمه شماره 2، صفحه93، چاپ اینترنتی، تارنمای انتشارات اندیشه و پیکار.
3ـ مقدمهای بر اعلامیه کمیته هماهنگی انقلابی سازمانهای چریکی امریکای لاتین، نشريه مجاهد، شماره 5 (خارج از کشور)، صفحه 18.
4ـ بیانیه اعلام مواضع... ضمیمه 3، صفحه 101، تارنمای انتشارات اندیشه و پیکار.
5ـ «ببر سازمان» لقبی است که پرچمدار به وحید افراخته داد. افراخته پس از شرکت در ترور مجید شریفواقفی و مرتضی صمدیهلباف بهجای شریفواقفی وارد مرکزیت شد. او در زمان دستگیری عضو مرکزیت سازمان بود. پس از دستگیری افراخته، حسین سیاهکلاه (نام مستعار کاظم) که او نیز در زدن تیر به سرِ شریفواقفی و سوزاندن جسد او شرکت داشت وارد مرکزیت شد.
6ـ کلیشه گزارش ساواک در صفحه 657 و 658، جلد 1 از مجموعه 3 جلدی «سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام» از انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی نقل شده است.
7ـ به نقل از نوشتهها (یا بازجوییهای عبدالله زرینکفش، صفحه 168، جلد 2، «سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام».
8ـ قاسم عابدینی، صفحه 168، جلد دوم، منبع پیشین.
9ـ بولتن ساواک، پرونده علی محبی، به نقل از صفحه 170، جلد 2، منبع پیشین.
10ـ بازجويی منتشر شده از محمد حنیفنژاد به نقل از جلد 1، صفحه 671، منبع پیشین.
11ـ جواد قائدی، صفحه 58، به نقل از صفحه 163، جلد 1، منبع پیشین.
12ـ یادداشتهای محمدجواد قائدی، صفحه 59 ، منبع پیشین.
13ـ اعترافات حسین روحانی، ص 13، منبع پیشین، صفحه 166.
14ـ تمامي نقلقولها و نوشتههای محسن نجاتحسینی، از صفحات مختلف کتاب خاطرات او بهنام «پرواز بر فراز خلیجفارس»، چاپ اول، 1379، نشر نی اخذ شده است. خواندن این کتاب را به علاقهمندان این بخش از تاریخ گذشته ایران، توصیه میکنم.
15ـ «چریکهاي فدايی، نخستین کنشها تا بهمن 1357»، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی،ج1، صفحه 772.
16ـ روزنامه اطلاعات، تاریخ 18 بهمن 1355.
17، 18 و 19ـ بیچاره «خردهبورژوازی» که مدعیان رهبری پرولتاریا، وقتی شابلونهای کپیبرداریشدهشان به شرايط عینی و واقعی نمیخورد و هرگاه در «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» کم میآورند، مانند حکیمباشی ناصرالدین شاه، همه کاسهکوزهها را سر او خراب میکنند. پرچمدار و عاملین اجرایی او، تحت عنوان «گرایشات منحط خردهبورژوازی» به ترور شخصیت و سپس قتل و سوزاندن مبارزترین افراد میپردازند، سپس تزلزل و تناقض های بعدی ناشی از عمل خود را بازهم به همان «خردهبورژوازی» معلون نسبت میدهند. طرفه آن که بعدها وقتی یاران دیروزی تقی شهرام میخواهند او را اخراج و کنار بگذارند باز، این روح خبیث «خردهبورژوازی» بوده که در جسم شهرام حلول کرده و باعث آن جنایات شده وگرنه بر دامن کبریايی اين نمایندههاي خودخوانده پرولتاریا و ایدئولوژی (بخوانید مذهب)شان هرگز گردی نمینشیند و بر آن ایرادی نیست.
20ـ گزارشهای ساواک به نقل از کتاب «سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام...»، بهعلاوه بولتنهای خبری ـ تبلیغاتی مجاهدین در خارج کشور، ازجمله بولتن شماره 23.
نسخه ي PDF، نشريه چشم انداز ايران شماره 67
مطالب مرتبط:
ريشه يابي پيدايش و تحولات بعدي سازمان مجاهدين خلق (1)
ريشه يابي پيدايش و تحولات بعدي سازمان مجاهدين خلق (2)
ريشه يابي پيدايش و تحولات بعدي سازمان مجاهدين خلق (3)
ريشه يابي پيدايش و تحولات بعدي سازمان مجاهدين خلق (4)
ريشه يابي پيدايش و تحولات بعدي سازمان مجاهدين خلق (5)
(6) ديالکتيک انديشه و قهر، کادرسازي و کادرسوزي(1)
(6) ديالکتيک انديشه و قهر، کادرسازي و کادرسوزي(2)
- نوک پيکان تکامل!! و تيزي خونچکان آن (7)
- ويرانگري و القاي شبهه با استفاده از اقتدار تشکيلاتي (8)
- گرفتار در ميان دو لبه تيغ استبداد(9)
- مسئله اين بود: پذيرش شکست يا مقاومت
- اولينتلاشها و نتايجي فراترازانتظار
- تواضع!! تاريخي پرچمدار
- ساعت فاجعه
- پس از فاجعه
- با يار در سلول