نمیدانم چه بنویسم از درد و رنجهای مادر، یااندوه فرزندانش؟ از صبوریهای او یا رنجهایش؟ از بیست سال مراجعهاش به زندانها؟ یا از انتظار طولانیاش در صفهای ملاقات؟ از فشارهای اجتماعی حکومتگران بر او بهخاطر فرزندان «خرابکار!» «تروریست»« مارکسیست اسلامی»، و بعد از انقلاب هم «منافق»اش و بعدهاهم ... از سوگ پنهان ولی همیشگی اش بهخاطر کوچکترین پسر یا از عشقش به بزرگترین فرزند یا از زخم زبانهای کوته بینان و درد نا آشناهای دور و نزدیک؟ از بی مروتی روزگار و نامهربانیهای بسیاری که تحمل کرد یا از صبوریاش که دم بر نیاورد و هرگز کینه به دل نگرفت؟ نمیدانم ، نمیدانم بهراستی نمیدانم فقط میدانم که...مادر رفت رفت و آسوده آرمید برای همیشه از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل...