19بهمنهای من و ماجراهای «من شی مو»
از آخرین نوشتهام خطاب به بهروز فاتح یک هفتهای گذشت. بهروز از سر لطف و علاقه ایمیلی فرستاد و پرسید: «من همچنان منتظر نوشتهی دوم شماهستم. آیا مشکلی پیش آمده؟»
مقصودش ادامه نوشته و ماجراهای «من شی مو» بود. برای او نوشتم «نه مشکلی پیش نیامده. علت تاخیر آن است که من نویسنده حرفهای نیستم وبرای این که چیزی بنویسم و خاطرهای نقل کنم باید حسابی بروم در همان فضا. گاه غمگین و گاه شادگاه عصبانی و عمدتا بیقرار شوم و آنگاه شروع کنم به نوشتن. تا این احساس به من دست ندهد فکر میکنم نوشته یا گفتهام «سفارشی» و «فرمایشی» است ( نوعی که در رادیو و نشریه مجاهد سالها قبل بدان اشتغال داشتم).
ایمیل دیگری همین امشب دریافت کردم از دوستی بنام «مهر» که نکات دقیق و زیبائی در آن است. زیبايی محتوای نوشتهاش را با شما قسمت میکنم. کلاف نوشته من نیز به کمک «مهر» باز شد.
اول ایمیل «مهر» را بخوانید: (خط کشی زیر نوشته او از من است)
سلام
امیدوارم که حالتان خوب باشد. مطلب اخیر سایت را خواندم. اگر اجازه بدهید، چند کلمهای را که بعد از آن به ذهنم رسید از سوال و حال برایتان بازگو کنم. مصدع اوقات میشوم ولی چارهای نیست.
ندائی که از دل در هر گوشه دنیا بلند شود لاجرم انعکاسی در دلها و ذهنها خواهد داشت اما مطالبم، یکی از زبان اقبال که میگوید:
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم واز خود گذشتم
ولیکن سرگذشتم این سه حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
جناب شاهسوندی با شما بیمرامی کردند، اما این داستان نزد هرکس بگوی تا بی مروتی از دنیا رخت بربندد.
سوالی هم داشتم آیا برای «درک نسبیت» باید اینهمه هزینه داده میشد؟ سایر ملل هم همین اندازه هرینه میکنند؟
نمیشد ازتجربه سایر ملل استفاده کرد؟ انتقال تجربه سایر ملل به ملت خودمان کار چهکسانی است؟
کار روشنفکر. اما روشنفکران ما اینگونه عمل نکردند. و دنبال این بودند که چرخ را از نو اختراع کنند.
و کلام آخر اینکه راجع به «من شی مو»ها بیشتر بنویسید تا مروت از دنیا رخت بر نبندد. این «من شی مو»ها فرقی نمیکند که در کدام طرف ایستادهاند، مهم این است که باشند. وزنه تعادلاند. گاهی سوسوی امیدی در شب ظلمت. مثل همان آجان هم اطاقت در دهه 50. وگاهی مرهم کلامی غریب بر زخم ریش درد آشنا.
ترس من این است که تعداد این «منشیمو»ها روز به روز کمتر شود به گونهای که ببینیم از سه چیز در
میانشان خبری نیست «مال حلال، زبانی صریح و راستگو و برادری، که مایه دل آسایی است».
***
به توصیه «مهر» باز هم از «من شی مو» برایتان خواهم نوشت تا مروت از جهان رخت بر نبندد.
اما اجازه بدهید قبل از ادامه داستانهای «من شی مو»، باسپاس از «مهر» به وی بگویم: آری به بهایش میارزید و میارزد. گمان نکنیم که دستاوردهای ملتهای دیگر به سادگی و بدون بها حاصل شدهاست. هنوز تمامی گوشههای فجایع قرون وسطی بر ملا نشدهاست.
درست است که به قول گاندی ملتی که از تاریخ خود (ودیگران) بیخبر باشد ناچار به تکرار آن خواهد شد. اما سوای عنصر درست در این سخن ما نیز باید از قرون وسطای مطلقبینی سیاسی، تاریخی و فرهنگی خویش عبور کنیم.
بدون عبوری «طبیعی و درون زا»- ونه وارداتی و تحمیلی- نه از "روشنائی" خبری خواهد بود و نه از" باز زائی" وتولدی دیگر.
البته من ترس و نگرانی "مهر" را ندارم. چرا که جهان را بسته، عقیم و ابتر نمیدانم. ومعتقدم اگر از قله و فرازی بالاتر به شکستهای مرحلهای خویش بنگریم هیچگاه دچار یاس و تردید نخواهیم شد. ده سال و بیست سال و سی سال و بیش از آن در تاریخ یک ملت "لحظهای" بیش نیست.
آن کس که اسب داشت غبارش فرونشست، گرد سم خران اینان نیز لاجرم خواهد گذشت. اما اگر آن تحول درونی صورت نگرفته باشد، باز هم دربر همان پاشنه منتها با رنگ ولعاب دیگری خواهد چرخید.
اما ماجراهای من و «من شی مو».
کمیته مشترک ضد خرابکاری در زمان شاه از شش بند و سه طبقه تشکیل میشد. طبقه اول (یعنی همان همکف) بند یک و دو نامیده میشد، طبقه دوم بند سه و چهار و طبقه سوم بند پنج و شش. در جمهوری اسلامی همان بندها صد، دویست، سیصد، چهارصد، پانصد و ششصد نامیده میشدند. شمارههایشان بزرگتر شدهبود ولی اندازههایشان کوچکتر. گاه یک سلول را به دو یا سه سلول تقسیم کرده بودند.
تا 19بهمن 1367، هفت ماهی میشد که من در سلول انفرادی کمیته مشترک (توحید!!) بازجوئی و شکنجه میشدم. مصاحبههای کذائی نیز به فاصله چند ده متری سلول انفرادی برگذار میشد.
زندانی به خصوص در مراحل اولیه بازجوئی و شکنجه روز و تاریخ را وا مینهد و به تدریج زمان از دستش خارج میشود. گويی زندگی و زمان برایش متوقف میشود.
با این همه من روز 19 بهمن را بهخاطر حوادث گوناگونش بیاد داشتم.
• نخست 19بهمن 1349 و ماجرای سیاهکل بود. من در آن موقع دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز و چند سالی بود که عضو مخفی سازمانی بودم که بعدها نام "سازمان مجاهدین خلق ایران" برخود گرفت. سرشار از شوق مبارزه و در رویای انقلاب. مبارزهای که فکر میکردم عدالت و آزادی را به ارمغان خواهد آورد.
• دوم،19بهمن 1357 بود. تظاهرات سازمان چریکهای فدائی خلق، شورش همافران و باز شدن درب اسلحهخانههای پادگانها و فروپاشی نظام سلطنتی. بعد از چند سال، من تازه از زندان آزاده شده و برای ایجاد راههای تدارکاتی تهیه سلاح به مناطق جنوبی کشور رفته بودم. بلافاصله خود را به تهران رساندم.
• سوم، 19 بهمن 1360 و کشته شدن موسی خیابانی بود. درآن روز من داشتم فرستنده رادیو مجاهد را در فرانکفورت بار هواپیمايی که عازم بغداد بود میکردم و خودم هم قرار بود به عراق وسپس به کردستان ایران بازگردم.
تصمیم اعزام من از کردستان ایران به خارج کشور برای تهیه فرستنده رادیو مجاهد توسط موسی خیابانی گرفته شد. هم او بود که پاسپورت من را از تهران همراه پیک روانه کردستان و ارتفاعات زمزیران محل استقرار دفتر سیاسی حزب دموکرات کردستان کرد.
درست در روزی که بعد از ماهها تلاش و کوشش خستگی ناپذیر فرستنده رادیويی خریداری شده و در فرانکفورت مشغول بارگیری آن بودم. تلویزیون آلمان خبر کشته شدن او را پخش کرد. علیرضا باباخانی هم از پاریس آمدهبود. خبر برای هردوی ما باورنکردنی بود. به پاریس زنگ زدیم. عباس داوری گوشی را برداشت و خبر را تائید کرد.
خوب بیاد دارم از عباس در باره مسعود پرسیدم و او گفت: حالش خوب نیست.
او از من خواست که دوباره زنگ بزنم و با مسعود صحبت کنم. ساعتی بعد من از سالن ترانزیت فرودگاه با مسعود رجوی صحبت کردم. صحبت ما درواقع گزارشی بود از آخرین مراحل حمل دستگاه و تسلیت و دلداری متقابل.
هفت سال از آن ماجرا گذشت. رژیمی که گمان میکردیم سه ماهه و شش ماهه و یکساله سرنگونش خواهیم کرد، سرجایش بود ومن زخمی و خونین در زندانی که سیزده سال پیش نیزدرآن بودم، گرفتار.
گرفتاردر میان دولبه تیغ استبداد. جسمم از شلاقهای 34 و دیگر بازجوها در رنج و عذاب بود وجانم ازفحاشیها و تهمتهای ناروای رجوی. عذاب مضاعف آن که فحاشیها و تهمتها از فرستندههايی که خود تهیه و حمل کردهبودم، پخش میشد.
• چهارم، 19 بهمن 1367 بود. دهه فجر بود و بعد از کشتار سراسری زندانیان سیاسی به زندانیان باقی مانده ملاقات میدادند. ملاقات را نادر صدیقی از بالای سربازجوی من ترتیب داد وبه من هم گفته بود. 34 از این که او را دور زدهاند بسیار ناراحت بود و به اصطلاح کاردش میزدی خونش در نمیآمد. اما کاری هم نمیتوانست بکند. فقط در آخرین لحظه وانمود کرد که ملاقات با اجازه و توسط او ترتیب داده شدهاست. که میدانستم دروغ میگوید.
چند روز قبل از ملاقات گچ پای من و یک زندانی دیگر را با فرز برقی بریده و باز کردند. من و او بعدا، همسلول شدیم. یک روز قبل از ملاقات با مادر، نادر صدیقی در سلول بهدیدنم آمد.
از او پرسیدم: میتوانم از خانواده بخواهم برایم کتاب بیاورند؟
جواب داد: اشکالی ندارد.
و بلافاصله افزود: فقط جهت جلوگیری از تحریک بازجوها، لیست کتابها را مستقیما به خانواده، نده و از طریق نگهبان این کار را بکن.
روز ملاقات، 19 بهمن به یاد ماندنی دیگری برای من شد. مادر را سالها بعد از فوت پدر میدیدم و برادرم را از سال 60 ندیده بودم. مارا سوار مینیبوسی با پردههای کشیده کردند. معلوم شد بهطرف اوین میبرند. مینی بوس در ابتدای جادهای که به زندان اوین منتهی میشد، توقف کرد. همان جا چند اتاق ساخته بودند. ما را از یک در وارد اتاق کردند و خانوادهها از طرف دیگر وارد شدند. مادر و برادرم درمیان زندانیان در جستجوی من بودند. قیافه من چنان تغییر کردهبود، که در اولین برخورد مرا بهجای نیاوردند. من آنها را شناخته و اشاره کردم.
مادر عکسی از پدر با شعری از حافظ(1) که به توصیه من روی سنگ قبر او نوشته بودند را مستقیما به من داد. من عکس را همراه با لیست چند کتاب به نگهبانها دادم تا آنها کنترل کنند. به این ترتیب یاداشت و عکس رد وبدل شد.
ملاقات کمتر از نیمساعت طول کشید و دوباره چشم بند و ماشین و حرکت بهطرف کمیته مشترک. ملاقات با وجود کوتاه بودن دنیايی لذت داشت. به خصوص که در بین راه پردههای مینی بوس را کنار زده و بیرون یعنی" زندگی" را نگاه میکردیم.
رسیدیم به کمیته مشترک. چشم بند برچشم و موقع رفتن به سلول. داشتم لذت دیدارمادر و برادر و نیمروزی هوای بیرون سلول استنشاق کردن را مزه مزه میکردم که یک دفعه مشت و لگد و فحش و ناسزا با شدت بیسابقهای بر سر و رویم باریدن گرفت. 34 بود. فحش میداد و ضرباتش را فرود میآورد. همانطور که مشت و لگد میزد مرا کشان کشان به طرف اطاق شکنجه، که سر بند بود، برد. دفعات پیش که شلاق میزد میدانستم برای چی کتک میخورم. شلاق و شکنجه مطمئنا هیچگاه "مطبوع" نبوده و نیست اما دفعات پیش برای من حداقل "مفهوم" بود.
اما این بار واقعا گیج بودم و نمیدانستم برای چیست.
گیجی من زیاد به درازا نکشید. در لابهلای فحش، شلاق، مشت ولگد معلوم شد. قضیه رد و بدل کردن تکه کاغذها بودهاست. او فکر میکرد که من نوشتهای به بیرون دادهام.
پیش از این زمانی که پایم در گچ بود، روی تختی که بودم شلاق برپشت و کف پاهایم میزدند. این بار، بی دلیلی شکنجه، همراه با فحاشی و توهین شدید به پدر و مادرمراچنان برآشفت که درمقابل بسته شدن به تخت شلاق مقاومت کردم. او نیز بی محابا شلاقهایش را فرومیآورد. چنان که به چشم و سر و صورت و قسمتهای حساس من خورد. یکی دو شلاق هم بر دست خودش و دست چند نفری که میخواستند مرا به تخت ببندند فرود آمد. شلاقها دادشان را درآورد. آنها هم به تلافی، چند مشت و لگد اضافی نثار من کردند.
در گیرودار شلاق خوردن و درچشم بههم زدنی چشمم به نگهبان سر بند افتاد. چشمان ما با هم تلاقی کرد. ولی او سرش را به سرعت پائین انداخت. تاب نگاه کردن به چشم مرا نداشت. او کسی جز «من شی مو» نبود.
من دیگر هیچ نفهمیدم تا این که مرا نیمه جان در سلول انداختند.
درست همان روزها مصاحبههای کذایی مرا برای نگهبانان زندان هم گذاشته بودند. او میدید کسی که حکومت تبلیغ میکند به اصطلاح "تواب" شده و "خودش را معرفی کرده" چگونه بعد از اولین ملاقات شلاق کش میشود.
شکنجه آن روز من، اگر هیچ فایدهای نداشت، حداقل این حسن را داشت که تمامی تبلیغات درونیشان را خنثی کرد. ماجرای شکنجه و شلاق خوردن من در 19بهمن 1367 سرآغاز گشایشی نه تنها برای من بلکه برای شماری دیگر از زندانیان گردید. نادرصدیقی در همین روز به دیدنم آمد. که خود حکایتی است. سرنوشت 34 نیز خود حکایتی دیگراست.
در اینجا همین قدر بگویم، بدون اینکه آن موقع بدانم 34 مدتی از خدمت!! معلق شد وبازجوی دیگری جای او آمد بهنام 32 که خشونت 34 را نداشت. مدتی بعد نیز سلول من عمومی شد. 32 و یک نفر دیگر که در نجات جان من بسیار موثر بود، یک روز در جمع چند نفری زندانیان رو به من کرد و گفت: کاش این حادثه برای شما زودتر اتفاق میافتاد تا ما میتوانستیم جان تعداد بیشتری زندانی را نجات دهیم.
تعصب ناشی از "جهل" و به خصوص تیری که به سنگ خورده و چیزی پیدانکرده بود، 34 را چنان عصبانی و غضبناک کرد که بعد از شلاق مفصل، بر دستانم دستبند آهنی زد.
آنرا سفت کرد وباصدای گوشخراش گفت: این سگ منافق را در سلولش بیاندازید.
در سلول همه چیز به هم ریخته بود. معلوم شد سلول یک در دو متری را در جستجوی مدرک زیر و رو کرده وهر سوراخ سمبهای را کاویدهاند. از دست شلاقهای 34 نجات پیدا کردهبودم ولی درد شلاقها وسوزش آن دست بردار نبود، بدتر ازآن درد دستم بود که هر لحظه متورمتر میشد.
درون سلول با دردهای گوناگون دست به گریبان بودم که صدای «من شی مو» خطاب به 34 بلند شد که: "زندانی میخواهد دستشویی برود. با دستبند نمیشود."
او این را بدون این که من تقاضای دستشویی رفتن کردهباشم گفت.
34 با عصبانیت و اکراه گفت: دستبندش را باز کنید!
«من شی مو» خوشحال به داخل سلول آمد و دستبندم را باز کرد. نیمی از رنجم کاهش یافت. زیر بغلم را گرفت. وبه آرامی به طرف دستشويی که انتهای بند بود برد. ادرارم خوني بود! و آبی به صورت زدم. همان جا ایستاد و باز زیر بغل مرا گرفت تا دم سلول.
وقتی که 34 و سایر نگهبانان رفتند. دوباره آمد و درب سلول را باز کرد.
با حالتی اندوهناک و متعجبانه گفت: میگویند زندان دانشگاه است.
و افزود: اگر این حرف درست باشد، پس ما هم استادان دانشگاه هستیم!!
داشتم به طنز تلخ کلامش فکر میکردم که بلافاصله افزود:
«اما من فکر میکنم این گفته درست نباشد. چون میبینم بیشتر زندانیان افراد تحصیل کرده و استادان دانشگاه هستند و عدهای آدم بیسواد نگهبان و بازجوی آنها."
برق خوشحالی از چشمم پرید. انگاری تمام دردها محو شدند. نفی اظهار نظری معروف و متعلق به آیتالله خمینی توسط نگهبان زندان وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی!
شیرینی کدام پیروزی بیش از این است؟
کلام او مرهمی شد بر زخمهای من
و زخم های من وسیله بیداری او.
آری! از زخم مرهم دوستی ساخته شد.
درروایت است که شیخ ابوسعید ابوالخیر یک روز ميخواست به منبر برود. مسجد شلوغ بود و خيليها ايستاده بودند. يكي از آن جلو گفت: خداي رحمت كند هر كس را كه يك قدم از جاي خود جلوتر بيايد. ابوسعيد دیگر بر منبر نرفت و گفت: هر آن چه که ما ميخواستيم بگوييم، اين مرد گفت.
تمام داستان تغییر و تکامل همین است. هرکس از جائی که ایستاده قدمی به پیش نهد.
خستهای میپرسد: رستگاری مان کو؟
به عبث قلهی کوهی را در پیله مٍه مینمایانیمش
و کسی نیست بگوید باری
رستگاری قدمی است که زجا برکندت
شاد و سربلند باشید. هامبورگ 4 اکتبر 2010
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- پدر که فوت کرد به حافظ تفالی زدم. این شعر آمد که بر سنگ قبرش نوشتیم.
اصل گل وصل است لیکن اهل راز
عیشها در بوته هجران کنند